دسته‌بندی نشده

قصه کودکانه تصویری کوتاه دایناسور کوچک عصبانی

داستان تصویری کودکانه دایناسور کوچک عصبانی

فرد، دایناسور کوچولو، حسابی عصبانی بود! آخه اون هر کاری میکرد، نمیتونست بند کفشش رو ببنده! فرد واقعا داشت از کوره در میرفت!

داستان کوتاه

حالا اون باید دنبال یک جفت کفش بدون بند میگشت! اون تموم کشوها رو زیر و رو کرد ولی کفش‌های بدون بندشو پیدا نکرد! فرد حتما باید اونا رو یه جایی همین جاها گذاشته باشه! ولی هرچی میگشت اونا رو پیدا نمیکرد!

قصه تصویری

فرد همه جای خونه رو حسابی گشت! اون حتی زیر تخت رو هم نگاه کرد! ولی هیچی پیدا نکرد! و هر چقدر که می گشت و چیزی پیدا نمیکرد، عصبانی‌تر و عصبانی‌تر میشد!

داستان بچگانه

فرد اینقدر با عصبانیت داشت این ور و اونور خونه رو میگشت که حواسش پرت شد و انگشت پاش رو کوبوند به میز ناهارخوری! فرد حسابی دردش گرفت! فرد که حسابی دردش اومده بود و عصبانی بود، یک غرش دایناسوری عظیم کشید! یک غرش بلند! جوری که زمین لرزید!

قصه کودکانه

مامان و بابای فرد که پشت آتش‌فشان بزرگ خوابیده بودن، صدای غرش عظیم فرد رو شنیدن و بیدار شدن.

داستان کودکانه

پدر و مادر فرد ازش پرسیدن: فرد چی شده؟! چرا اینقدر عصبانی هستی؟

قصه کوتاه

فرد با عصبانیت گفت: همه چیز! همه چیز خرابه!

قصه تصویری

مادر فرد که تعجب کرده بود، گفت: خب! من مطمئنم که همه چیز نیست! فرد دوباره با عصبانیت گفت: همه چیییز! همه چیز خرابه!

داستان

پدر فرد پرسید: واقعا؟! همه چیز؟ ولی فرد که حسابی عصبانی و کلافه بود، تصمیم گرفت که همون جا بشینه! ولی اون قدر عصبانی بود که پشت سرشو نگاه نکرد و ندید که اون جا یک کاکتوس بزرگه!

قصه

فرد ناگهان از جا پرید و با گریه گفت: آیییییییییی! فرد اومد با دستش دمش رو بگیره، ولی حواسش نبود که خار توی دمش رفته! خارهای توی دمش رفتن توی دستش! فرد دوباره داد زد و گفت: آییییی! ببینید! حالا باورتون شد؟ امروز همه چیش بد و خرابه!

داستان برای بچه ها

مادر فرد با مهربونی گفت: من به نظرم میاد که تو باید چند تا نفس گنده بکشی! آخه شبیه اون آتش فشان شدی! هی داغتر میشی و بیشتر بخار میکنی! اگه چشم‌هات رو ببندی و چند تا نفس عمیق بکشی، خیلی زود آروم میشی! اون وقت میتونی حواست رو بیشتر جمع کنی و ببینی که داری چی کار میکنی! من مطمئنم که اون جوری حالت خیلی بهتر میشه!

قصه بچگانه

این واقعا ممکنه؟! فرد تصمیم گرفت که این کار رو انجام بده! آخه اوضاع از این بدتر که نمیشد! فرد چشم‌هاش رو بست و اخم‌های عصبانیش رو از هم باز کرد! همون لحظه حالش کمی بهتر شد!

داستان کودک

حالا همه جا ساکت بود و فرد میتونست صدای نفس خودش رو بشنوه! فرد میتونست هوای خنک رو توی بدنش حس کنه که مثل یه لیوان شربت خنک، داشت حالش رو خوب میکرد! اون میتونست دوباره آروم نفس بکشه و مغزش حسابی آروم شده بود!

قصه کودکانه

اون متوجه شد که قبلا چه حسی داشته! اون مثل یک آتش فشان داغ شده بود و قلبش تند تند میزد! و خون توی بدنش تند تند حرکت میکرد و دلش میخواست که با یکی دعوا بکنه! اون حالا دیگه اون حس رو نداشت! الان متوجه شده بود که همه جا امن و امان و ساکته! همونطور که فرد اون جا ایستاده بود و نفس میکشید، فکری به ذهنش رسید!

قصه

فرد کوچولو گفت: من الان یادم اومد که کفش‌های بدون بندم کجان! من دیروز وقتی میخواستم تو اون گودال گل شنا کنم، اونا رو از پام در آوردم! الان میرم و اونا رو میارم!

داستان برای بچه ها

فرد سریع به سمت جنگل دوید و به سمت گودال گل رفت! تا به اون جا رسید، کفش‌هاش رو دید که صحیح و سالم کنار گودال گل افتاده بودن!

قصه کوتاه تصویری

حالا که فرد حالش بهتر شده بود، یادش اومد که بازی کردن و شنا کردن توی اون گودال گل، چقدر باحال بوده!

داستان تصویری

فرد بلند گفت: من فکر میکنم که اصلا نیازی به کفش ندارم! فرد این رو گفت و با شادی توی گودال گل پرید و شروع کرد به گل بازی!

قصه کوتاه

گل، حسابی گرم و نرم و دنج بود! فرد کل روز توی گل غلت خورد و شنا کرد و حسابی خوش گذروند!

داستان کوتاه

وقتی که فرد توی گل شیرجه میزد، زمین به لرزه در میومد! ولی همه ترجیح میدادن که زمین از شیرجه‌ی فرد بلرزه نه از داد و غرشش!

قصه برای کودکان

separator line

حتماً بخوانید:

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا