قصه کودکانه تصویری درخت خاطره
داستان تصویری کوتاه درخت خاطره برای کودکان
نیلسون و نلی خیلی دوست دارن که همراه پدربزرگشون به پارک برن! اونا بابابزرگشون رو خیلی خیلی دوست دارن!
هشدار دلگرم: این داستان حاوی نکات آموزشی راجع به مرگ، از دست دادن عزیزان و کنار آمدن با غم سوگ است. اگر احساس میکنید که فرزند شما آمادگی رویارویی با این مفاهیم را ندارد، خواندن این داستان را ادامه ندهید و داستان دیگری انتخاب کنید.
ولی بابابزرگ خیلی مریضه و توی بیمارستان بستریه و همیشه چشمهاش بسته است! دستگاه کنار تخت بابابزرگ میگه: بیپ! بیپ! بیپ! نلی از مادرش میپرسه: چرا پدربزرگ نمیتونه با من شعر بخونه؟ مامان میگه: بابابزرگ هنوز میتونه صدای تو رو بشنوه! قلب اون داره با تو آواز میخونه!
توی خونه، نیلسون و نلی پشت پنجره منتظرن! مامان و بابا خیلی طولانی توی بیمارستان موندن و حرف زدن! بعد از یه مدت طولانی، مامان بابا بالاخره برگشتن! نیلسون گفت: اونا اومدن!
مامان و بابا خیلی ناراحتن! نیلسون میپرسه: چی شده؟ نیلسون دلشوره گرفته! مامان با صدای خیلی آروم میگه: بابابزرگ خیلی پیر و مریض شده بود! دکترها نتونستن حالش رو بهتر کنن! بعد چشمهای مامان پر از اشک شد و گفت: ما دیگه بابابزرگ رو نمیبینیم!
نیلسون توی حیاط کنار درخت مورد علاقهی بابابزرگ نشسته! اون حوصله نداره که با نلی بازی کنه! اون آرزو میکرد کاش بابابزرگ بود و براش یه قصه میخوند!
نلی عصبانیه و عروسکش رو پرت میکنه: برای چی بابابزرگ باید میمرد؟ مامان، نلی رو بغل میکنه و میگه: اشکالی نداره که عصبانی هستی! منم دلم برای بابابزرگ تنگ شده!
امروز، مامان، بابا، نیلسون و نلی بهترین لباسهاشون رو پوشیدن تا به خاکسپاری بابابزرگ برن! همه قراره بیان تا به بابابزرگ احترام بذارن!
مامان دستهای نلی رو میگیره و همه با هم آهنگ مورد علاقهی بابابزرگ رو میخونن!
شب موقع خواب، نلی به مامان میگه: من نمیتونم بخوابم! دلم برای بابابزرگ تنگ شده! حس میکنم که قلبم گرفته!
صبح روز بعد، وقتی نیلسون و نلی داشتن صبحونه میخوردن، بابا با یک درخت مقوایی خیلی خیلی بزرگ وارد شد! بابا درخت رو روی دیوار چسبوند و گفت: این یک درخت خاطره است! مامان با یک جعبه پر از عکس اومد و گفت: عکسهای قشنگ بابابزرگ رو بردارید و بچسبونید روی درخت!
با هم دیگه، اونا کلی عکس قشنگ از بابابزرگ پیدا کردن و روی درخت چسبوندن! اونا به یاد همهی خاطرات باحال و شادی افتادن که با بابابزرگ داشتن! نیلسون گفت: این درخت مورد علاقهی جدید منه!
بابا با لبخند گفت: از این به بعد هر وقت که دلمون برای بابابزرگ تنگ شد، میتونیم بیاییم و کنار درخت خاطره بشینیم و چایی بخوریم! و راجع به خاطرات قشنگ بابابزرگ صحبت کنیم! مامان گفت: بابابزرگ هیچوقت از پیش ما نمیره! اون همیشه توی قلب ما میمونه!
حتماً بخوانید: