دسته‌بندی نشده

داستان کوتاه کودکانه لحاف آبی + دانلود صوتی قصه

داستان کوتاه کودکانه لحاف آبی

زمستون بود و هوا خیلی سرد شده بود . آقای لحاف دوز هفت تا لحاف دوخته بود و دلش میخواست اونها رو بفروشه تا با پولش لحاف های دیگه درست کنه . با خودش گفت خدایا اگه امروز ۶ تا لحاق بفروشم قول میدم لحاف هفتم رو به کسی بدم که پول نداره .

داستان کوتاه کودکانه لحاف آبی

در همسایگی لحاف دوز زن و شوهر فقیری زندگی می کردند که یک دختر کوچولو داشتند که پشت پنجره ایستاده بود و لحاف های رنگارنگ را تماشا می کرد و توی دلش می گفت دلم می خواد بدونم چه کسی لحاف آبی را می خره؟

قصه کوتاه کودکانه لحاف آبی

آنروز لحاف دوز خیلی زود لحاف قرمز و صورتی را به دو خانم و آقای جوان و محترم فروخت و خیلی خوشحال شد و پیرمردی لحاف سوم نارنجی را خرید و پیر زن روستایی لحاف چهارم سبز را خرید.

لحاف دوز از همیشه خوشحال تر بود چون هیچ وقت در یکروز چهار تا لحاف نفروخته بود بعد یک زن خوش سلیقه وارد مغازه شد و لحاف پنجم بنفش را خرید و رفت. لحاف دوز به دو لحاف زرد و آبی نگاه کرد و گفت: هی شما به کی می رسید؟

همان موقع مردی با کلاه زرد وارد شد و به دو لحاف زرد و آبی نگاه کرد و بعد از مدتی گفت: من نقاش هستم و همه رنگ ها را دوست دارم نمیدونم کدام را انتخاب کنم یکی آبی مثل آسمان و یکی زرد مثل گندمزار.

داستان کوتاه کودکانه لحاف آبی

لحاف دوز گفت: بله همه رنگ ها قشنگ هستند و مرد گفت: کاش هر دو را بخرم ولی مگر یک نفر چند تا لحاف می خواد؟

دختر کوچولو با بیقراری مغازه را نگاه می کرد و آخر سر مرد کلاهی لحاف زرد را برداشت و پولش را داد و از مغازه بیرون رفت و دختر کوچولو همچنان مغازه و لحاف آبی را نگاه می کرد.

وقتی مرد کلاهی از مغازه بیرون امد کیف پولش افتاد و اصلا متوجه افتادن کیفش نشد. دختر کوچولو با عجله از خانه بیرون امد و بطرف مغازه دوید و کیف را از توی برف ها برداشت ولی هر چه نگاه کرد مرد کلاهی را ندید .

داستان کوتاه کودکانه لحاف آبی

دختر کوچولو به داخل مغازه رفت و مرد لحاف دوز گفت: به به این هم مشتری هفتم بیا دختر کوچولو این لحاف آبی هم به تو می رسه. دختر کوچولو سرش را پایین انداخت و گفت: اما من پول ندارم که لحاف بخرم این کیف از دست آقای کلاه به سر افتاد من کیف را برداشتم تا ….

همان موقع مرد کلاه به سر وارد مغازه شد و گفت کیف پولم رو و چشمش به دختر کوچولو و کیف افتاد و گفت این کیف منه. دختر کوچولو گفت بله روی برف ها افتاده بود. مرد کلاهی کیف را گرفت و تشکر کرد و به لحاف آبی نگاه کرد و گفت آبی بهتر یا زرد ؟ هنوز فرصت دارم نه؟

لحاف دوز گفت: نه نه این لحاف آبی فروخته شده و بعد به اونها گفت چه قراری با خدا گذاشته و حالا لحاف آبی مال این دختر کوچولوی مهربونه. مرد کلاهی گفت: چی از این بهتر که این لحاف آبی زیبا و دوست داشتنی به یک دختر کوچولوی مهربون برسه.

دانلود قصه صوتی لحاف آبی

بچه ها اون شب هوا خیلی سرد بود ولی دختر کوچولو با لحاف آبی و زیباش اصلا سدش نبود و تا صبح خواب های خوب دید .

separator line

دانلود قصه صوتی لحاف آبی

separator line

حتماً بخوانید:

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا