داستان کوتاه کودکانه خرگوش و درخت سیب + دانلود قصۀ صوتی
داستان کوتاه کودکانه خرگوش و درخت سیب
در یک شب پاییزی خرگوش گرسنه ای دنبال غذا می گشت . اون دو روز بود هیچی پیدا نکرده بود تا بخوره واسه همین از گشنگی داشت می مرد .
خرگوش گشنه همونجور داشت می گشت که خسته شد و پای درختی نشست و با خودش گفت : حالا که هویج و کاهویی نیست الان حتی اگه یک میوه هم پیدا کنم خیلی خوبه در همین زمان که درحت که یک درخت سیب بود حرفهای خرگوش رو شنید و دلش برای خرگوش سوخت .
درخت سیب یک سیب رسیده آبدارشو از آون بالا برای خرگوش انداخت. اما از بدشانسی خرگوش بیچاره سیب درست توی سر خرگوش افتاد.
خرگوش خیلی ترسید از جاش پرید و فرار کرد. روز بعد خرگوش بیچاره دوباره زیر همون درخت نشست. میوه های درخت را دید و دهانش آب افتاد و زیر لب گفت کاشکی یکی از این سیب ها مال من بود.
درخت سیب گفت تو خیلی قدرنشناسی دیروز یکی از سیب هلمو برات فرستادم ولی تو بدون اینکه تشکر کنی فرار کردی و سیب رو هم نخوردی.
خرگوش نگاهی به درخت انداخت و گفت درخت عزیز من متوجه این محبت تو نشدم چون ضربه ای که به کله من خورد اینقدر مجکم بود که چاره ای جز فرار کردن نداشتم بهتر بود هدیه اتو طوری بهم میدادی که بجای ضربه اش خودشو بخورم. قصه ما بسر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.
دانلود قصۀ صوتی خرگوش و درخت سیب
حتماً بخوانید: