دسته‌بندی نشده

داستان کوتاه کودکانه برف بازی + دانلود قصه صوتی

داستان کوتاه کودکانه خاطرات برف بازی

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود. یک پسری بود که با پدر و مادرش توی یک شهر بزرگ زندگی می کرد.

اون پس عاشق فصل زمستان بود. چون در زمستان برف می بارید و می تونست برف بازی بکنه. اما تا زمستان خیلی مونده بود. تازه وسط پاییز بود.

داستان کوتاه کودکانه خاطرات برف بازی

روزها می گذشت و یک شب پسر خیلی خوشحال بود چون فردا مدرسه تعطیل بود و می تونست تا دیر وقت بیدار بمونه.

کلی بازی کرد تا خسته شد و خوابید و فردا صبح تا بیدار شد از سرما لرزید و مامانش را صدا کرد که چرا اینقدر هوا سرده؟

مامانش پرده اتاق را کنار زد. همه جا از برف سفید پوشیده شده بود. پسر تند صبحانه را خورد و لباس گرم و دستکش پوشید و دوید توی حیاط.

داستان کوتاه کودکانه برف بازی + دانلود قصه صوتی

از خوشحالی بالا و پایین می پرید اخه این همه برف وسط پاییز؟ حسابی برف بازی کرد و بعد یک ذره بین آورد حسابی از نزدیک دانه های زیبای برف را تماشا کرد و چیزهای جالبی کشف کرد.

رفت توی خونه تا یه چیز گرم بخوره و یکم جون بگیره چون دست هاش یخ زده بود و سر شده بود. بعد مادرش یه دماسنج بهش داد و گفت ببین دما حیاط چند درجه ست که دستهات یخ زده؟

پسر بعد از اینکه گرم شد به حیط رفت و دید دمای هوا منفی سه درجه ست و گفت وای چقدر هوا سرده . بعد دماسنج برد داخل خونه و مامانش را به حیاط اورد.

دانلود قصه صوتی برف بازی

پسر با مامانش کلی برف بازی کرد و بعد یک آدم برفی خیلی بزرگ و خوشگل درست کردند. اون روز با اینکه تعطیل بود ولی بابای پسر رفته بود سرکار.

ظهر وقتی به خانه امد پسر با کلی خوشحالی از باباش قول گرفت که بعد از ظهر با هم برف بازی کنند. ظهر وقتی بابا و مامان چرت می زدند پسر حوصله اش سر رفت و دفتر نقاشی را اورد و یه نقاشی برفی خوشگل کشید.

اون روز برفی یه روز پر از خاطره های قشنگ برای پسر شد که هیچ وقت اون روز را فراموش نکرد.

separator line

دانلود قصه صوتی برف بازی

separator line

حتماً بخوانید:

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا