قصه کودکانه هیزم شکن و تبر طلایی + نتیجه اخلاقی داستان
داستان کودکانه هیزم شکن و تبر طلایی
یک بار هیزم شکنی بود که در جنگل سخت کار می کرد و چوب می گرفت تا برای مقداری غذا بفروشد. هنگام بریدن درخت، تبر او به طور تصادفی به رودخانه افتاد. رودخانه عمیق بود و خیلی سریع جریان داشت – او تبر خود را گم کرد و نتوانست دوباره آن را پیدا کند. کنار رودخانه نشست و گریه کرد.
در حالی که او گریه می کرد، خدای نهر برخاست و از او پرسید که چه شده است؟ هیزم شکن ماجرا را برایش تعریف کرد. خدای رودخانه با جستجوی تبرش به او کمک کرد. او در رودخانه ناپدید شد و یک تبر طلایی را به دست آورد، اما هیزم شکن گفت این تبر مال او نیست.
او دوباره ناپدید شد و با یک تبر نقره ای برگشت، اما هیزم شکن گفت که آن هم مال او نیست. خدا دوباره در آب ناپدید شد و با تبر آهنی برگشت – هیزم شکن لبخندی زد و گفت مال اوست. خداوند تحت تأثیر صداقت هیزم شکن قرار گرفت و تبرهای طلایی و نقره ای را به او هدیه داد.
نتیجه اخلاقی داستان هیزم شکن و تبر طلایی
از داستان هیزم شکن و تبر طلایی نتیجه می گیریم که صداقت بهترین سیاست است.
حتماً بخوانید: