دسته‌بندی نشده

قصه تصویری کودکانه خوک کوچولویی که فرار کرد!

داستان کوتاه تصویری خوک کوچولویی که فرار کرد! برای کودکان

تپلی، خوک آقای سایمون بود! آقای سایمون یه سفالگر بود! آقای سایمون خیلی خیلی خوکش رو دوست داشت! اون میذاشت که تپلی هر کاری دلش میخواد بکنه! مثلا اون میذاره که تپلی زمینو بکنه! یا حتی سگ کوچولو رو اذیت بکنه!

داستان کوتاه

امروز تپلی، یه کیسه پر از خیار پیدا کرده که به درخت بادوم آویزونه! اون روی پنجه‌ی پاهاش ایستاده بود و خیارها رو بو میکشید! اون دقیقا گردنش رو مثل یه زرافه دراز کرده بود!

دو تا کلاغ سیاه گنده، از آسمون اومدن پایین و سرشون تکون دادن!

the-runaway-pig-story

کلیک کلیک کلیک! همون لحظه صدای زنگ در کارگاه سفالگری بلند شد! تپلی با خوشحالی خرناس کشید! آخه درهای کارگاه کاملا باز بودن! تپلی تا در باز رو دید، همه چیز از یادش رفت! خیارها و کلاغ‌ها رو فراموش کرد! آقای سایمون و سگ با مزه رو فراموش کرد!

داستان کودکانه

تپلو با سم‌های صورتیش، دوید و دوید و از در کارگاه پرید بیرون!

داستان تصویری

تپلو، سرشو آورد بالا که هوا رو بو بکشه، اما…!!! یه چیز عجیب دید! این موجود پشمالو که توی راه ایستاده کیه؟ اون حسابی قدش بلنده و موهای خاکستری داره! گوش‌هاش درازه و یه صورت دراز هم داره! تپلو با شادی خرناس کشید! آخه اون همیشه دلش میخواست که یه دوست جدید پیدا کنه!

داستان بچگانه

ولی خاکستری، که یک خر بد عنق بود، اصلا دلش نمیخواست دوست پیدا کنه! اون پشتشو کرد به تپلو و…

داستان

یک لگد محکم به کپلو زد! کپلو که دردش گرفته بود، جیغ زد و داد زد!

قصه کوتاه

ولی تپلو خیلی زود حالش خوب شد! اون آروم خرناس کشید و راه افتاد! این موجود سیاه گنده کیه که توی راه ایستاده؟! اون یه دماغ بزرگ و دو تا شاخ تیز داره! سم‌های محکم و کمر پهن داره! سرشم حسابی بزرگه!

داستان تصویری کوتاه

تپلو از خوشحالی خرناس کشید! بوفالو داشت میرفت توی گودال آب! تپلو ترسشو فراموش کرد و رفت تا بپره توی گودال آب! ولییییی…

قصه بچگانه

شالاپ شولوپ! شالاپ شولوپ! بوفالو صاف رفت توی گودال آب!

قصه برای کودکان

بوفالو توی گودال دراز کشید و کلی آب به صورت تپلو پاشید! الان گودال آب پر از بوفالو شده! دیگه برای تپلی جایی نمونده! تپلی که نا امید شده بود، پشتشو کرد و راهشو ادامه داد!

قصه تصویری

یک دفعه از یه جایی، یه سگ عصبانی پیداش شد! اون اومد به سمت تپلو و شروع کرد به پارس کردن! تپلو ترسید! اون چهار تا پاش رو برداشت و سریع فرار کرد!

قصه کودکانه

تپلو رفت و رفت تا رسید وسط یه عالمه بوته‌ی سبز و بین اونا گیر کرد! تپلو تلاش کرد و تکون خورد! اون حسابی خسته و گرسنه بود!

قصه

بییییییز! بیییییز! یه حشره‌ی کوچولو، بیز بیز کنان اومد! تپلو گوش‌هاش رو تکون داد! سرش رو تکون داد! کل بوته‌‌ی سبز رو تکون داد تا حشره کوچولو بره!

قصه کوتاه بچگانه

وقتی که تپلو، بوته‌ی سبز رو تکون داد، کلی تمشک قرمز آبدار، ریختن روی سرش! اون بوته، بوته‌ی تمشک بود! تپلو، با خوشحالی، دونه دونه تمشک‌ها رو بلعید! اونا حسابی آبدار و رسیده بودن!

قصه برای کودکان

تپلو اون قدر تمشک خورد که زبونش قرمز شد! حالا که سیر شده بود، رفت زیر درخت، دراز کشید و خوابید! اون خواب یک الاغ رو دید که توی دریا شنا میکرد! و یک عالمه خیار هم توی خوابش بود!

داستان کوتاه کودکانه

فردا یه روز جدیده! کی میدونه قراره چی بشه؟! کلی اتفاق هیجان‌انگیز میتونه برای تپلو بیوفته! آخه ماجرای تپلو تازه شروع شده! اون تازه زندگی بیرون از کارگاه سفالگری رو شروع کرده!

داستان تصویری کوتاه

separator line

حتماً بخوانید:

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا