عاشقانه ترین و احساسی ترین دلنوشته در مورد سایه
دلنوشته در مورد سایه
آدم گاهی آن قدر دلش می گیرد که به سایه ای گرم می شود.
می بیند عجب چشم های دیوانه ای دارد.
و آغوشش بهشت است.
و صدایش آشناست.
سایه ای که از قصه ای دور آمده. از سرگذشتی دیرین. از دنیایی آشنا و از
روزهایی آتشین.
آدم گاهی آن قدر دلش می گیرد که به سایه ای اعتماد می کند.
او را به شب نشینی …
متن شیما سبحانی
دلنوشته احساسی در مورد سایه
سایه ام با من راه نمی آید
باز می گویم باید بروم
اما ایستاده ام تا گوش شوم
برای ازدحام ناگفته های مردی
که چترش را زیر باران
تنها به اندازه خودش باز نگه داشته…
.
گم می شوم در جهانی که جاده هایش را
از من پنهان کرده است…
نه از نشانه ها دل خوشی دارم
نه از پیدا شدن…
.
سایه ام را جا می گذارم…
در خودم می روم
جدی تر از جای دندان هایی که
بر تنم به انکار نشسته اند…
.
از این همه سکوت پنهان شده در خیابان
کاش آن مرد حرفم را شنیده با…
متن حسین شفیع زاده
دلنوشته خاص در مورد سایه
میان فلسفه ی زندگی
لحظه ای به خوشبختی فکر کردم
اینکه وقتی تنها قدم می زنی
تکه ای از آسمان مثل سایه
دنبالت راه می آید
این یعنی خوشبختی؟
راستی
من هر چه به زمین نگاه کردم
مثل خطی ممتد بود
مثل جاده ای بی انتها
که فقط برای خودش می رود
اگر گرد بود
حتما روزی تو را به من می رساند
این زمین
پر است از خطوط موازی
که مایل به آغوش هم اند
روز و شب
خودم را دور می زنم
الی
علت فصلها
دروغی کودکانه بود
وگرنه تو می دانی
دستهایم را که می گیری
پا…
متن الهه کاشانی
دلنوشته در مورد سایه بلند
ارغوان گریه نکن
تاب تنهایی تو پایان یافت
ارغوان جام بگیر
باده بزن
مست بکن
ارغوان شعربگو
راز تنهایی خودرا
به سرکوی بگو
سوت وکوری
تو چرا
ای نفس ِسایه ی ِمن
خاک را زیر وزبر
پست بکن
سایه می آید
با نگاهت
ارزش خاک دو چندان شده است
مهر بالیده به رگ های حیات
شعله آورده نگاه سرخ ممات
خبر آورده سحر
سایه می آید
سایه می ماند
سایه می بالد
سایه در ریشه آلوده به تب
می خوابد
…
دلنوشته در مورد سایه کوتاه
شب به پایان نرسونده شعله آخر من
صبح صادق ندمیده روی خاکستر من
شعله از سرم گذشت آشنایی نرسید
قطره قطره شد تنم در فضای شب چکید
هرچه گفتم نشنید کسی جز سایه من
تو که با من می میری سایه فریادی بزن
دلنوشته در مورد سایه رمانتیک
« سایه ی من »
پنجه در پنجه ی او افکندم
سایه ام بود ولی بازیگوش
گاه او گرگ پلیدی می شد
من کنار تن او چون خرگوش
راه می رفت چو مردی با من
همه جا فکر من و با من بود
مشت بر صورت او کوبیدم
دست من زخمی و او آهن بود
سایه ام بود ولی دشمن من
با خودش عمر مرا می بلعید
من پی صافی با دل بودم
او ولی در پی افکار پلید
پشت هر پنجره مخفی میشد
نور وقتی به جهان می تابید
شب که تاریک و پر از ظلمت بود
راحت او در بغلم می خوابید
دلنوشته در مورد سایه خاص
چطور ممکنه تو رو بشناسم
وقتی همه چیز در مخفی کاری تنیده
چطور ممکنه فراموش کنم
چطور میتونم بیشتر بدونم
وقتی همه چیز به یک نخ بسته اس
چطور ممکنه تورو احساس کنم
یک بار دیگه، بدون اینکه عقلم رو از دست بدم
🖌سایه ها رو خورشید آفرید…
سایه های گذشته من
تا پایان باقی موندن
سایه ام با من راه نمی آید
باز می گویم باید بروم
اما ایستاده ام تا گوش شوم
برای ازدحام ناگفته هایم
که چترم را زیر باران
تنها به اندازه خودم باز نگه دارم…
گم می شو…
متن محسن طهرانی
دلنوشته در مورد سایه غمگین عاشقانه
گفته بودی،
سایه ات باشم به روز سخت و سوزان در برابر با تیرهای آفتابی
من کنون با ارغوان
هم منزلم
گرچه پاهایم هنوزم
استوارند
مانده تا در آغوش گیرد
ابتهاج سایه را
(بهار)…
خاص ترین و احساسی ترین دلنوشته برای خودم
ناب ترین و عاشقانه ترین دلنوشته های تاثیرگذار
دلنوشته غمگین و عاشقانه در مورد قلب شکسته
دلنوشته در مورد قدر نشناسی فوق العاده سنگین و تیکه دار