درس شانزدهم فارسی کلاس یازدهم | قصّۀ عینکم
درس شانزدهم فارسی کلاس یازدهم |
به قدری این حادثه زنده است که از میان تاریکیهای حافظهام روشن و پرفروغ مثل روز میدرخشد. گویی دو ساعت پیش اتفّاق افتاده، هنوز در خانهٔ اوّل حافظهام باقی است.
تا آن روزها که کلاس هشتم بودم، خیال میکردم عینک، مثل تعلیمی و کراوات یک چیز فرنگی مآبی است که مردان متمدّن برای قشنگی به چشم میگذارند. داییجان میرزا غلامرضا که در تجدّد افراط داشت، اوّلین مرد عینکی بود که دیده بودم. علاقهٔ دایی جان در واکس کفش و کارد و چنگال و کارهای دیگر فرنگی مآبان مرا در فکرم تقویت کرد. گفتم هست و نیست، عینک یک چیز متجدّدانه است که برای قشنگی به چشم میگذارند.
این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسهای که در آن تحصیل میکردم بزنیم. قدّ بنده به نسبت سنّم همیشه دراز بود. ننه -خدا حفظش کند- هر وقت برای من و برادرم لباس میخرید، نالهاش بلند بود. متلکی میگفت که دو برادری مثل عَلمَ یزید میمانید. دراز دراز، میخواهید بروید آسمان، شوربا بیاورید. در مقابل این قدّ دراز، چشمم سو نداشت و درست نمیدید. بیآنکه بدانم چشمم ضعیف و کمسوست، چون تابلو سیاه را نمیدیدم، بیاراده در همهٔ کلاسها به طرف نیمکت ردیف اوّل میرفتم.
در خانه هم غالباً پای سفرهٔ ناهار یا شام بلند میشدم، چشمم نمیدید؛ پایم به لیوان آب خوری یا بشقاب یا کوزهٔ آب میخورد؛ یا آب میریخت یا ظرف میشکست. آن وقت بیآنکه بدانند و بفهمند که من نیمه کورم و نمیبینم، خشمگین میشدند. پدرم بد و بیراه میگفت. مادرم شماتتم میکرد، میگفت: «به شتر افسار گسیخته میمانی؛ شلخته و هر دم بیل و هپل و هپو هستی؛ جلو پایت را نگاه نمیکنی. شاید چاه جلویت بود و در آن بیفتی.» بدبختانه خودم هم نمیدانستم که نیم کورم، خیال میکردم همهٔ مردم همین قدر میبینند!.
در دلم خودم را سرزنش میکردم که با احتیاط حرکت کن؛ این چه وضعی است؟ دائماً یک چیزی به پایت میخورد و رسوایی راه میافتد. اتفّاقهای دیگر هم افتاد. در فوتبال ابداً و اصلاً پیشرفت نداشتم؛ مثل بقیّهٔ بچّهها پایم را بلند میکردم، نشانه میرفتم که به توپ بزنم امّا پایم به توپ نمیخورد؛ بور میشدم؛ بچّهها میخندیدند؛ من به رگ غیرتم برَ میخورد.
بدبختانه یک بار هم کسی به دردم نرسید. تمام غفلتهایم را که ناشی از نابینایی بود، حمل بر بیاستعدادی و مُهملی و ولنگاریام کردند. خودم هم با آنها شریک میشدم.
با آن که چندین سال بود که شهرنشین بودیم، خانهٔ ما شکل دهاتیاش را حفظ کرده بود. مهمانداریِ ما پایان نداشت. خدایش بیامرزد، پدرم دریادل بود؛ در لاتی کارِ شاهان را میکرد؛ ساعتش را میفروخت و مهمانش را پذیرایی میکرد.
یکی از این مهمانان، پیرزن [ی] کازرونی بود. کارش نوحهسرایی برای زنان بود. روضه میخواند. اتفّاقاً شیرین زبان و نقّال هم بود. ما بچّهها خیلی او را دوست میداشتیم. چون با کسی رودربایستی نداشت، رُک و راست هم بود و عیناً عیب دیگران را پیش چشمشان میگفت، ننه خیلی او را دوست میداشت. خلاصه، مهمان عزیزی بود، زادالمعاد و کتاب دعا و کتاب جودی و هر چه از این کتب تعزیه و مرثیه بود، همراه داشت. همهٔ این کتابها را در یک بقچه میپیچید. یک عینک هم داشت؛ از آن عینکهای بادامی شکل قدیم. البته عینک، کهنه بود؛ به قدری کهنه بود که فرامش شکسته بود امّا پیرزنِ کذا به جای دستهٔ فرام، یک تکّه سیم سمت راستش چسبانیده بود و یک نخ قند را میکشید و چند دور، دور گوش چپش میپیچید.
من قلا کردم و روزی که پیرزن نبود، رفتم سر بقچهاش. اوّلاً کتابهایش را به هم ریختم. بعد برای مسخره از روی بدجنسی و شرارت، عینک موصوف را از جعبهاش درآوردم. آن را به چشم گذاشتم که بروم و با این ریختِ مضحک سر به سر خواهرم بگذارم و دهن کجی کنم.
آه، هرگز فراموش نمیکنم. برای من لحظهٔ عجیب و عظیمی بود؛ همین که عینک به چشم من رسید، ناگهان دنیا برایم تغییر کرد؛ همه چیز برایم عوض شد. یادم میآید که بعد از ظهر یک روز پاییز بود. آفتابِ رنگ رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیرخورده تک تک میافتادند. من که تا آن روز از درختها جز انبوهی برگِ درهم رفته چیزی نمیدیدم، ناگهان برگها را جدا جدا دیدم. من که دیوار مقابل اتاقمان را یک دست و صاف میدیدم و آجرها مخلوط با هم به چشمم میخورد، در قرمزی آفتاب، آجرها را تک تک دیدم و فاصلهٔ آنها را تشخیص دادم. نمیدانید چه لذّتی یافتم؛ مثل آن بود که دنیا را به من دادهاند. ذوق زده بشکن میزدم و میپریدم. احساس کردم که من تازه متولّد شدهام.
عینک را درآوردم، دوباره دنیای تیره در چشمم آمد. امّا این بار مطمئن و خوشحال بودم. آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هیچ نگفتم. فکر کردم اگر یک کلمه بگویم، عینک را از من خواهد گرفت و چند نی قلیان به سر و گردنم خواهد زد. میدانستم پیرزن تا چند روز دیگر به خانهٔ ما بر نمیگردد. قوطی حلبی عینک را در جیب گذاشتم و سرخوش از دیدار دنیای جدید به مدرسه رفتم.
درس ساعت اوّل تجزیه و ترکیب عربی بود. معلّم عربی، پیرمرد شوخ و نکته گویی بود. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم، برای نشستن بر نیمکت اوّل کوشش نکردم. رفتم و در ردیف آخِر نشستم. میخواستم چشمم را با عینک امتحان کنم.
کلاس ما شاگرد زیادی نداشت. همهٔ شاگردان اگر حاضر بودند، تا ردیف ششم کلاس مینشستند. در حالی که کلاس ده ردیف نیمکت داشت و من برای امتحان چشم مسلّح، ردیف دهم را انتخاب کرده بودم. این کار با مختصر سابقهٔ شرارتی که داشتم، اوّل وقت کلاس، سوءِ ظنِّ پیرمرد معلّم را تحریک کرد. دیدم چپ چپ به من نگاه میکند. پیش خودش خیال کرده چه شده که این شاگردِ شیطان، برخلاف همیشه ته کلاس نشسته است. نکند کاسهای زیر نیم کاسه باشد.
بچّهها هم کم و بیش تعجّب کردند؛ خاصّه آنکه به حال من آشنا بودند. میدانستند که برای ردیف اوّل سالها جنجال کردهام. با این همه، درس شروع شد. معلّم، عبارتی عربی را بر تخته سیاه نوشت و بعد جدولی خط کشی کرد. یک کلمهٔ عربی در ستون اوّل جدول نوشت و در مقابل آن کلمه را تجزیه کرد. در چنین حالی، موقع را مغتنم شمردم؛ دست بردم و با دقّت عینک را از جعبه بیرون آوردم؛ آن را به چشم گذاشتم. دستهٔ سیمی را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به [پشت] گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.
در این حال، وضع من تماشایی بود. قیافهٔ یُغورم، صورت درشتم، بینی گردنکش و دراز و عقابیام، هیچکدام، با عینکِ بادامیِ شیشه کوچک جور نبود. تازه اینها به کنار، دستههای عینک، سیم و نخ، قوز بالا قوز بود و هر پدرمردهٔ مصیبت دیدهای را میخنداند؛ چه رسد به شاگردان مدرسهای که بیخود و بیجهت از تَرَک دیوار هم خندهشان میگرفت!.
خدا روز بد نیاورد. سطر اوّل را که معلّم بزرگوار نوشت، رویش را برگرداند که کلاس را ببیند و درک شاگردان را از قیافهها تشخیص دهد، ناگهان نگاهش به من افتاد. حیرت زده گچ را انداخت و قریب به یک دقیقه بِرّ و بِرّ چشم به عینک و قیافهٔ من دوخت. من متوجّه موضوع نبودم. چنان غرق لذّت بودم که سر از پا نمیشناختم. من که در ردیف اوّل با هزاران فشار و زحمت، نوشتهٔ روی تخته را میخواندم، اکنون در ردیف دهم، آن را مثل بلبل میخواندم!
مَسحور کار خود بودم؛ ابداً توجّهی به ماجَرای شروع شده نداشتم. بیتوجّهی من و اینکه با نگاهها هیچ اضطرابی نشان ندادم، معلم را در ظنّ خود تقویت کرد. یقین شد که من بازی جدیدی درآوردهام که او را دست بیندازم و مسخره کنم.
ناگهان چون پلنگی خشمناک راه افتاد. اتفّاقاً این آقای معلّم لهجهٔ غلیظ شیرازی داشت و اصرار داشت که خیلی خیلی عامیانه صحبت کند. همین طور که پیش میآمد، با لهجهٔ خاصّش گفت:
«به به! مثل قوّالها صورتک زدی؟ مگه این جا دستهٔ هفت صندوقی آوردن؟»
تا وقتی که معلّم سخن نگفته بود، کلاس آرام بود و بچّهها به تخته سیاه، چشم دوخته بودند. وقتی صدای آقا معلّم را شنیدند؛ شاگردان کلاس رو برگردانیدند که از واقعه باخبر شوند. همین که شاگردان به عقب نگریستند، عینک مرا با توصیفی که از آن شد، دیدند؛ یک مرتبه گویی زلزله آمد و کوه شکست. صدای مهیب خندهٔ آنان کلاس و مدرسه را تکان داد. هِر و هِر، تمام شاگردان به قهقهه افتادند، این کار، بیشتر معلّم را عصبانی کرد. برای او توهّم شد که همهٔ بازیها را برای مسخره کردنش راه انداختهام. احساس کردم که خطری پیش آمده؛ خواستم به فوریت عینک را بردارم. تا دست به عینک بردم فریاد معلمّ بلند شد: «دست نزن؛ بگذار همینطور تو را با صورتک پیش مدیر ببرم. تو را چه به مدرسه و کتاب و درس خواندن؟!»
حالا کلاس سخت در خنده فرو رفته، منِ بدبخت هم دست و پایم را گم کردهام. گنگ شدهام؛ نمیدانم چه بگویم. مات و مبهوت عینکِ کذا به چشمم است و خیره خیره معلّم را نگاه میکنم. این بار سخت از جا در رفت و درست آمد کنار نیمکت من و چنین خطاب کرد: «پاشو برو بیرون!»
منِ بدبخت هم بلند شدم، عینک همان طور به چشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود، پریدم و از کلاس بیرون جستم.
آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلّم عربی کمیسیون کردند. بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند. وقتی خواستند تصمیم را به من ابلاغ کنند، ماجرای نیمه کوری خود را برایشان گفتم. اوّل باور نکردند امّا آن قدر گفتهام صادقانه بود که در سنگ هم اثر میکرد.
وقتی مطمئن شدند که من نیمه کورم، از تقصیرم گذشتند و آقای معلّم عربی با همان لهجه گفت: «بچّه، میخواستی زودتر بگی، جونت بالا بیاد، اوّل میگفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد، بیا شاهچراغ دم دکون میز سلیمون عینکساز.» فردا پس از یک عمر رنج و بدبختی و پس از خفّت دیروز، وقتی که مدرسه تعطیل شد، رفتم در صحن شاهچراغ، دم دکّان میرزا سلیمانِ عینکساز. آقا معلّم عربی هم آمد؛ یکی یکی عینکها را از میرزا سلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت: «نگاه کن به ساعت شاهچراغ، ببین عقربهٔ کوچک را میبینی یا نه؟» بنده هم یکی یکی عینکها را امتحان کردم. بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن، عقربهٔ کوچک را دیدم.
پانزده قرِان دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشمم گذاشتم و عینکی شدم.
شلوارهای وصلهدار، رسول پرویزی
کارگاه متن پژوهی: وابستههای پسین اسم
خواندیم که در یک گروه اسمی، هسته اجباری است و وابستههای پسین و پیشین اختیاری. وابستههای پسین اسم عبارتاند از:
نشانهٔ نکره، نشانهٔ جمع، صفت شمارشی ترتیبی، مضاف الیه، صفت بیانی.
در گروه اسمی «صدای مهیب خندهٔ آنها» صدا هسته است که سه وابستهٔ پسین گرفته است:
هسته ←← صدا
وابستهها ←← 1- صفت بیانی: مهیب 2- مضاف الیه: خنده 3- مضاف الیِه مضاف الیه (وابستهٔ وابسته): آنها ==>1- هسته: آن 2- وابسته: ها
قلمرو زبانی (صفحهٔ 132 کتاب درسی)
1- معادل معنایی واژههای مشخّص شده را در متن درس بیابید.
به دیدن تو چنان خیرهام که نشناسم
تفاوت است اگر راه و چاه را حتّی
محمّدعلی بهمنی
تو را به آینه داران چه التفات بود
چنین که شیفتۀ حُسن خویشتن باشی
هوشنگ ابتهاج
2- از متن درس، پنج گروه اسمی بیابید که اهمّیت املایی داشته باشند.
قُلا- شماتت – قوالها – فرنگیمآبی – مُضحک – مُهملی – یُغور
پیش از این در مبحث گروه اسمی، با انواع وابستههای پیشین آشنا شدیم. اینک به انواع وابستههای پسین توجّه کنید:
– مضافٌالیه ←← روز میلاد
– صفت شمارشی ترتیبی نوع دوم (با پسوند ـُ م) ←← روز پنجم
– صفت بیانی ←← روز خوب، منظرهٔ دیدنی
3- از متن درس، برای هر یک از انواع وابستهٔ پسین نمونهای بیابید.
مضافالیه ←← نخ قند
صفت شمارشی ترتیبی ←← ردیف دهم
صفت بیانی ←← لحظهٔ عجیب
قلمرو ادبی (صفحهٔ 132 کتاب درسی)
1- مفهوم کنایههای زیر را بنویسید.
– افسار گسیخته بودن (سرخود کار کردن – بیبند و بار – مهار نشدنی)
– بور شدن (شرمنده شدن- خجالت زده شدن)
2- دو ویژگی برجستهٔ نثر این داستان را بنویسید.
1) نثر ساده و روان
2) صداقت و صمیمیت نوشته و کاربرد فراوان ترکیبهای کنایی
3- این داستان را با توجّه به عناصر زیر بررسی کنید.
– زاویهٔ دید: اول شخص (خود نویسنده یکی از شخصیّتهای داستان است).
– شخصیّت اصلی: شخصیت اصلی، دانشآموز دورهٔ راهنمایی است؛ فردی شوخ، بینظم، کمی شرور و شیطان، اما در عین حال درسخوان، نویسنده به خوبی توانسته شصخیت اصلی داستان را پرورش دهد و چهرهی واقعی و حقیقی او را به خواننده معرفی کند.
– نقطهٔ اوج: زمانی است که قهرمان اصلی داستان سر کلاس عینک را به صورت زده و معلّم عربی او را با آن وضع خندهآور میبیند… نویسنده به خوبی و با یک سیر منطقی داستان را به نقطهٔ اوج میرساند؛ آنچنان که خواننده نیز با او همراه میشود و هر لحظه انتظار یک حادثه عیجب را دارد.
قلمرو فکری (صفحهٔ 133 کتاب درسی)
1- راوی داستان، چه چیزی را نشانهٔ تمدّن و تجدّد میدانست؟
استفاده از عینک، کروات، کارد و چنگال و واکس کفش
2- نحوهٔ برخورد خانواده و اطرافیان با شخصیّت اصلی داستان را بررسی و تحلیل کنید.
خانوادهٔ قهرمان اصلی به دلیل بی نظم و ترتیب بودن و افسارگسیختگی وی، خیلی او را جدّی نمیگرفتند و هر اتفاق ناخوشایندی را حمل بر بینظمی و شلختگی او میدانستند؛ تا جایی که ضعف بینایی او را در این بی نظمی نمیدیدند. دوستان و همکلاسیها نیز به دلیل شیطنت و شرارتهای او جرئت نزدیکی و صمیمی شدن با او را نداشتند و همهی این عوامل سبب شده بود قهرمان اصلی دوست و رفیقی که که درد او را بفهمد و آن را علاج کند نداشته باشد.
3- دربارهٔ نقش خودباوری و اعتماد به نفس در تعامل اجتماعی توضیح دهید.
خودباوری اجتماعی و اعتماد به نفس، یک باور پایه یا توانایی فرد در کنترل موقعیتهای اجتماعی است که منجر به نگرش خوشبینانه و رفتار مثبت میشود که هر دو به اثربخشی در موقعیتهای اجتماعی کمک میکند. افرادی که به خودباوری رسیدهاند بهتر میتوانند با دیگران تعامل داشته باشند و یک رابطهٔ درست و خوب میتواند به پیشرفت و ترّقی فرد کمک کند. معمولاً انسانهای موفق کسانی هستند که به خودباوری رسیدهاند و اعتماد به نفس کامل دارند.
روانخوانی: دیدار
طلبهٔ جوان، در آن سرمای کشنده که در تهران هیچ پیشینه نداشت، برفِ بلند را میکوبید و پیش میرفت یا برفِ کوبیده را بیش میکوبید؛ قبای خویش به خودْ پیچان، تنها، تنها.
طُلّاب دیگر، چند چند با هم میرفتند و در این گروهی رفتن، گرمایی بود. تنگِ هم، گفتوگوکنان امّا طلبهٔ جوانِ ما -حاج آقا روح الله موسوی- به خویش بود و بس.
حاج آقا روح الله از میدان مُخبرالدّوله که گذشت، بخشی از شاه آباد را طی کرد؛ به کوچهٔ مسجد پیچید، به درِ خانهٔ حاج آقا مدرّس رسید و ایستاد. در، گشوده نبود امّا کلون هم نبود. حاج آقا در را قدری فشار داد. در گشوده شد. طلبهٔ جوان پا به درون آن حیاطِ محقّر گذاشت و به خود گفت: «خوب است که نمیترسد. خوب است که خانهاش محافظی ندارد و درِ خانهاش چفت و کلونی؛ امّا او را خواهند کشت. همین جا خواهند کشت. رضاخان او را خواهد کشت. انگلیسیها او را خواهند کشت. چه قدر آسان است که با یک تپانچه وارد این حیاط شوند، به جانب آن اتاق بروند و تیری به قلبِ مدرّس شلّیک کنند. قلب یا مغز؟ خدایا، چرا هنوز، بعد از بیست و دو سال، بیست و دو سال … ذهن من این مسئله را نگشوده است؟ به قلب پدر شلیک کردند یا به مغزش؟
چرا مادر میگفت: «قرآنِ جیبیاش به اندازهٔ یک سکّه سوراخ شده بود» و چرا سیّدی میگفت: «صورت که نداشت، آقا! سر هم، نیمی …»
آقا روح الله باز گیر افتاده بود: کدام یک مهمتر از دیگری است؟ حاج آقا مدرّس با کدامیک از این دو بیشتر کار میکند؟ قلب یا مغز؟ کدام را ترجیح میدهد؟
«-آقایانِ محترم! علما! روحانیّونِ حوزهها! با مغزهایتان با حکومت طرف شوید، با قلبهایتان با خدا. اینجا، حساب کنید، بسنجید، اندازه بگیرید، چُرتکه بیندازید؛ چرا که با چُرتکه اندازانِ بَد نهاد روبهرو هستید امّا آنجا با قلبهایتان، با خلوصتان، با طهارتتان، تسلیمِ تسلیم با خدا روبهرو شوید. اینجا، به هیچ قیمت نشکنید؛ آنجا شکسته و خمیر شده باشید. اینجا، همهاش، در پرده بمانید؛ آنجا، در محضر خدا، پردهها را بردارید…»
آقا روح الله جوان، دلش نمیخواست مِنبر برود امّا دلش میخواست حرفهایش را بزند. همیشه گرفتار انتخاب بود. «در ماه مبارکِ رمضان یا در محرّم و صفر، آیا برای تبلیغ بروم؟ بازگردم به خمین؟ از پلّههای همان مِنبری که حاج آقا مصطفی بالا میرفت؛ بالا بروم؟ جوان، بالا بلند، موقّر، آرام، بروم بالای منبر و بگویم که رنج رعیّت بس است؟ حکومتِ خانهای قدّاره کش بس است؟ بگویم که درِ خانهٔ حاج آقا مدرّس – که علیه دشمنانِ شما میجنگد – همیشهٔ خدا باز است و رضاخان او را خواهد کشت؟»
طلبهٔ جوان وارد اتاق آقای مدرّس شد؛ سلام کرد، قدری خمید و همان جا پای در نشست، که سوزِ برف بود و درزهای دهان گشودهٔ در.
آقای مدرّس، طلبه را به اندازهٔ سه بار دیدن میشناخت امّا نه به اسم و رسم. برادرش حاج آقا مرتضی پسندیده را که در مدرسهٔ سپهسالار، گهگاه در محضرِ مدرّس تَلَمُّذ میکرد، بیش میشناخت امّا هرگز حس نکرده بود که این دو روحانیِ جوان ممکن است برادرِ هم باشند. هیچ شباهتی به هم نداشتند. آدمیزاد میتوانست به نگاهِ آن یکی تکیه کند -همان طور که به یک بالش پَر تکیه میکند- و میتوانست نگاهِ این یکی را در چلّهٔ کمان بنشاند و به سوی دشمن پرتاب کند و مطمئن باشد که دشمن را متلاشی خواهد کرد.
طلبهای گفت: «جناب مدرّس، در کوچه و بازار میگویند که شما مشکلتان با رضاخان میرپنج در این است که سلطنت را میخواهید، نه جمهوری را و اعتقاد به بقای خاندانِ سلطنت دارید و نظام شاهنشاهی را موهبتی الهی میدانید؛ حال آن که رضاخانِ میرپنج و سیّدضیا و بسیاری دیگر میگویند که کارِ سلطنت، تمامِ تمام است و عصرِ جمهوری فرارسیده است ….»
مدرّس، مدّتها بود که با این ضربهها آشنایی داشت و با دردِ این ضربهها و به همین دلیل، همیشه پاسخ را در آستینش داشت.
خیر آقا… خیر… بنده با سلطنت -چه از آنِ قاجار باشد چه دیگری و دیگری- ابدا ابداً موافق نیستم؛ یعنی، راستش، اصولاً نظامِ سلطانی را نظم مطلوبی برای اُمّت و ملّت نمیدانم.
امروز، سلطانِ درماندهٔ قاجار، در آستانهٔ سقوط نهایی، تازه متوجّه شده است که خوب است سلطنت کند نه حکومت؛ خدمت کند نه خیانت امّا این غولِ بیشاخ و دُم که معلوم نیست از کدام جهنّمی ظهور کرده و چطور او را یافتهاند و چطور او را – از دربانیِ سفارت آلمان – به این جا رساندهاند، تمامِ وجودش خودخواهی و زورپرستی و میل به استبداد و اطاعت از انگلیسیهاست … شما، حرفی داری فرزندم؟
– از کجا دانستید که حرفی دارم، حاج آقا؟
– از نگاهتان. در نگاهتان اعتراضی هست.
– میگویم: «شما به تنومندیِ رضاخان اعتراض دارید یا به بیگانه پرستیاش؟»
– منظورت چیست فرزندم؟
– زمانی که ضمن بحث، میفرمایید: «این غولِ بیشاخ و دُم»، انسان به یادِ لاغریِ بیش از اندازهٔ شما در برابرِ غول اندامیِ رضاخان میافتد و این طور تصوّر میکند که مشکلِ شما با رضاخان، مشکلِ شکل و شمایل و تنومندی اوست. نه این که او را آوردهاند بیهیچ پیشینه در علم سیاست و دین و جاهل است و مستبد و به دلیل همین جهل هم او را نگه داشتهاند، نه هیکل.
مدرّس سکوت کرد.
سکوت به درازا کشید.
آقا روح الله دانست که ضربهاش ساده امّا سنگین بوده است.
عذر میخواهم حاج آقا! قصد آزارتان را نداشتم؛ شما، وقتی در حضور جمع -به مسامحه- به تنومندیِ یک نظامیِ بدکار اشاره میکنید، به بخشی از موجودیّتِ آن نظامی اشاره میفرمایید که پدیدآمدنش در یَدِ اختیار آن نظامی نبوده و ارادهٔ الهی و تنومندی پدر و مادرِ روستایی -احتمالاً- در آن نقش داشته است. در این حال، شما را به بیعدالتی مُتّهم خواهند کرد و اعتبار کلامِ عظیمتان را در باب خطرِ خوفآورِ استبداد، درک نخواهند کرد و همه جا خواهند گفت که آقای مدرّس، مَردِ خوب و شوخ طبعی است که سخنانِ نمکین بسیار میگوید امّا مسائلِ جدّیِ قابل تأمّل، چندان که باید، در چنته ندارد و دشمنانِ شما و ملّت و دین بهانه خواهند یافت و با آن بهانه، نه فقط شما را بلکه ما را که شما پرچمدارمان هستید، خواهند کوبید و لِه خواهند کرد… .
باز، سلطهٔ خاموشی.
طلّاب سر به زیر افکنده بودند. صدایشان از دهان این طلبهٔ بیپروای خوش بیان بیرون آمده بود، بیکم و کاست.
مدرّس تأثّر را پس نشاند.
– کاش که شما، با همهٔ جوانیتان، به جای من، به این مجلس شورا میرفتید. شما به دقّت و مؤثرّ سخن میگویید، حاج آقایِ جوان!
– ممنونِ محبّتتان هستم حضرت حاج آقا مدرّس امّا من این مجلس را چندان شایسته نمیدانم که جای روحانیّت باشد. آنچه را که شما میگویید، دیگران هم میتوانند بگویند. آنچه که شما میتوانید انجام بدهید که دیگران نمیتوانند، دعوتِ جمیع مسلمانانِ ایران است به مبارزهٔ تَن به تَن با قاجاریان و رضاخانیان و جملگیِ ظالمان و وابستگانِ به اجانب. اگر سرانجام، به کمک ملّت، حکومتی بر کار آوردید که عطر و بوی حکومتِ مولا علی (ع) را داشت، وظیفهٔ خود را به عنوان یک روحانیِ مبارزِ تمام عیار انجام دادهاید.
– طلبهٔ جوان! آیا منظورتان این است که اصولاً، من، موجودِ هدف گم کردهای هستم؟
– خیر، هدفِ شما برای کوتاه مدّت خوب است که بنده به عنوانِ یک طلبهٔ کوچکِ جستوجوگر، به این هدف اعتقاد دارم امّا روشتان را برای رسیدن به این هدف، روشی درست نمیدانم. شما، با دقّت و قدرت، به نقاطِ ضربه پذیرِ رضاخان ضربه نمیزنید بلکه ضربههایتان را غالباً، به سوی او و دیگران، بیهوا پرتاب میکنید. شما در سنگرِ مشروطیّت ایستادهاید امّا یکی از رهبرانِ ما، سالها پیش، از مشروعیّت سخن گفته است و در اسلام، شرع مُقدّمِ بر شرط است.
شما، به اعتقادِ این بندهٔ ناچیز، این جنگ را خواهید باخت و رضاخان، به هر عنوان خواهد ماند و بساطِ قُلْدریاش را پهن خواهد کرد و ما را بار دیگر -چنان که ماهِ قبل فرمودید- از چاله به چاه خواهد انداخت؛ شاید به این دلیل که آقای مدرّس، تنهای تنها هستند و همراهانشان، اهل یک جنگِ قطعی نیستند و در عین حال، آقای مدرّس، گرچه به سنگرِ ظلم حمله میکند امّا از سنگرِ عدل به سنگرِ ظلم نمیتازد. در این مشروطیّت، چیزی نیست که چیزی باشد… .
– مانعی ندارد که اسم شریفتان را بپرسم؟
– بنده روح الله موسویِ خمینی هستم. از قم به تهران میآیم. البته به ندُرت.
– بله … شما تا به حال، چندین جلسه محبّت کردهاید و به دیدنِ من آمدهاید و همیشه همانجا پای در نشستهاید… چرا تا به حال، در این مدّت، نظری ابراز نداشته بودید فرزندم؟ چرا تا به حال، این افکارِ جوان و زنده را بیان نکرده بودید؟
– میبایست که به حدّاقلّ پختگی میرسیدند، آقا! کلامِ خام، بدتر از طعامِ خام است.
طلبهٔ جوان، بهنگام برخاستن را میدانست، چنان که بهنگام سخن گفتن را.
طلبه برخاست.
مدرّس برخاست.
جملگیِ حاضران برخاستند.
– حاج آقا روح الله، شما اگر زحمتی نیست یا هست و قبولِ زحمت میکنید، بیشتر به دیدنِ ما بیایید. بیایید و با ما گفتوگو کنید. البتّه بنده بیشتر مایلم که در خلوت تشریف بیاورید تا دو به دو در باب مسائل مملکت و مشکلاتِ جاری حرف بزنیم و بعد، شما نظریّات و خواستههای مرا به گوش طلّاب جوانِ حوزه برسانید… .
– سعی میکنم، آقا.
– طلبهٔ جوان، قدری به همه سو خمید و رفت تا باز برفهای نکوبیده را بکوبد.
شب به شدّت سرد بود، دلِ روح الله، به حدّت گرم -«که آتشی که نمیرد، همیشه در دلِ او بود.»-.
مدرّس به طلّابِ هنوز ایستاده گفت: میبینم که درجا میجنبید امّا جرئت ترکِ مجلس مرا ندارید… تشریف ببرید! تشریف ببرید! اگر میخواهید پیِ این طلبهٔ جوان بروید و با او طرحِ دوستی بریزید، شتاب کنید که فرصت از دست خواهد رفت… .
طُلّاب جوان، در عرضِ پیادهرو در کنار هم، همه سر بر جانبِ حاج آقا روح الله گردانده، میرفتند -در سکوت- و نگین کرده بودند او را.
چه کسی میبایست آغاز کند؟
– حاج آقا موسوی! ما همه مشتاقیم که با نظریّاتِ شما آشنا شویم… ما مُشتاقِ دوستیِ با شما هستیم… .
سنگ روی سنگ، برای ساختنِ اَرکی به رفعتِ ایمان.
شهرِ سرد.
مهتابِ سرد.
یک تاریخ سرما.
و جوانی که با آتشِ درون، پیوسته در مخاطرهٔ سوختن بود… .
سه دیدار، نادر ابراهیمی
درک و دریافت (صفحهٔ 139 کتاب درسی)
1- متن «دیدار» را از نظر زاویهٔ دید، زمان و مکان بررسی کنید.
زاویهٔ دید این داستان سوم شخص یا همان «دانای کل» است؛ یعنی نویسنده خارج از داستان قرار دارد و گویی از بالا حوادث را دیده و برای خواننده شرح داده است.
زمان مربوط به دوران پهلوی اوّل یعنی رضاخان و مکان داستان، تهران است.
2- نویسنده در این متن، کدام ویژگیهای شخصیّت امام خمینی (ره) را معرفی میکند؟
متفکّر بودن، به موقع و سنجیده سخن گفتن، تند و جسور، دقیق، نکتهسنج، آرمانگرا و ظلمستیز بودن ایشان را معرّفی میکند.
واژهنامه
ابلاغ: رساندن نامه یا پیام به کسی
ارک: قلعه، دژ
برّ و برّ: با دقّت، خیره خیره
بور: سرخ؛ بورشدن: شرمنده شدن، خجالت زده شدن
تأثرّ: اثرپذیری، اندوه
تعلیمی: عصای سبکی که به دست گیرند.
تلمّذ: شاگردی کردن، آموختن
چُرتکه: واژۀ روسی؛ وسیلهای برای محاسبۀ جمع و تفریق شامل چند رشته سیم که در چهارچوبی قرار دارد. در دو رشته چهار مهره و در بقیه ده مهرۀ متحرّک که نمایندۀ یک تا ده است، جای دارد.
چلهّ: زه کمان که انتهای تیر در آن قرار دارد و با کشیدن و رها کردن آن، تیر پرتاب میشود.
رفعت: اوج، بلندی، والایی
سو: دید، توان بینایی
شماتت: سرکوفت، سرزنش، ملامت
شوربا: آش ساده که با برنج و سبزی میپزند.
صورتک: چهرهای مصنوعی که چهرۀ اصلی را میپوشاند و در آن سوراخهایی برای چشم و دهان تعبیه شده است؛ نقاب (فرهنگستان زبان و ادب فارسی، در حوزۀ هنرهای تجسمی، صورتک را در برابر «ماسک» به تصویب رسانده است)
عیار: خالص، سنجه، مقابل غش و ناپاکی؛ تمام عیار: کامل و بینقصان، پاک، خالص
فرام: فریم (frame)، قاب عینک
فرنگی مآب: کسی که به آداب اروپاییان رفتار میکند، متجدّد
فرنگی مآبی: به شیوۀ فرنگیها و اروپاییها، (مآب به معنای بازگشت یا جای بازگشت است، امّا در اینجا معنای شباهت را میرساند.)
قدّاره: جنگ افزاری شبیه شمشیر پهن و کوتاه؛ قدّاره کش: کسی که با توسّل به زور، به مقاصد خود میرسد.
قُلا: کمین؛ قُلا کردن: کمین کردن، در پی فرصت بودن
قوّال: در اینجا مقصود بازیگر نمایشهای دورهگردی است.
کذا: آن چنانی، چنان
کلون: قفل چوبی که پشت در نصب میکنند و در را با آن میبندند.
کمیسیون: واژۀ فرانسوی؛ هیئتی که وظیفۀ بررسی و مطالعه دربارۀ موضوعی را بر عهده دارد؛ جلسه (مجازاً)؛ کمیسیون کردن: تشکیل جلسه دادن
متجدّدانه: نوگرایانه، روشنفکرانه
محقّر: کوچک، حقیر
مخاطره: خطر، خود را در خطر انداختن
مسامحه: آسان گرفتن، ساده انگاری
مسحور: مفتون، شیفته، مجذوب
مشروعیّت: منطبق بودن رویههای قانون گذاری و اجرایی حکومت با نظر مردم آن کشور
مُضحک: خندهآور، مسخره آمیز
مغتنم: با ارزش، غنیمت شمرده
مُهملی: بیکارگی و تنبلی
موقّر: با وقار، متین
مهیب: سهمگین، ترس آور
نخ قند: نوعی نخ که از الیاف کَنَف ساخته میشود.
هفت صندوقی: دستۀ هفت صندوقی، گروههای نمایشی دوره گردی بودهاند که با اجرای نمایشهای روحوضی، اسباب سرگرمی و خندۀ مردم را فراهم میکردند. این گروهها وسایل و ابزار خود را در صندوقهایی مینهادهاند. پر جاذبهترین و کامل ترین گروه آنهایی بودند که هفت صندوق داشتهاند. به هریک از بازیگران گروه «قوّال» یا «قوّالک» میگفتهاند.
یُغور: درشت و بدقواره
حتماً بخوانید: