دسته‌بندی نشده

داستان کودکانه کوتاه قلم موی سحرآمیز

قصه کوتاه کودکانه قلم موی سحرآمیز

مریم دختر کوچک داستان ما عاشق نقاشی بود. او خیلی فقیر بود و هیچ خودکار و مدادی نداشت. مریم یا یک تکه چوب روی ماسه نقاشی می‌کشید. روزی از روزها پیرزنی مریم را دید. پیرزن به سمت او رفت و به مریم گفت: «سلام! بیا این قلم مو و کاغذها رو بگیر. مال تو.» مریم با لبخندی گفت: «خیلی ممنون!» او خیلی خوشحال بود. با خود فکر کرد: «بذار ببینم، چی بکشم؟» اطراف را نگاه کرد و اردکی را در برکه دید. باخود گفت: «فهمیدم! یه اردک می کشم!»

قصه کودکانه قلم موی سحرآمیز

همین کار را کرد. ناگهان اردک از کاغذ به بیرون پرید و به سمت برکه پرواز کرد. او فریاد زد: «وای! این قلم مو سحرآمیزه!» مریم دختر خیلی مهربانی بود و برای همه­‌ی اهالی روستایش نقاشی کشید. او برای کشاورز گاوی نقاشی کرد و برای معلم مداد و برای همه بچه‌ها اسباب بازی کشید.

تا اینکه پادشاه شهر از قلم موی سحرآمیز با خبر شد و سربازی فرستاد تا مریم و قلم مویش را پیدا کند. سرباز بعد از پیدا کردن مریم به او گفت: «با من بیا. پادشاه می‌خواد براش مقداری پول نقاشی کنی.» مریم در پاسخ گفت: «ولی اون که ثروتمنده. من فقط واسه آدمای فقیر نقاشی می‌کشم.» اما سرباز بدجنس مریم را به اجبار پیش پادشاه برد. پادشاه بر سر مریم داد زد: «برای من درختی بکش که رو شاخه‌هاش پر از پول باشه.» مریم با شجاعت مخالفت کرد. به همین خاطر پادشاه او را زندانی کرد.

اما مریم یک کلید برای باز کردن در و یک اسب برای فرار کردن از آنجا نقاشی کرد. پاشاه او را تعقیب کرد. مریم هم چاله بزرگی کشید و تالاپ! پادشاه در چاله افتاد. حالا مریم فقط از قلم موی سحرآمیز برای کمک به آدم‌هایی استفاده می‌کند که خیلی خیلی به کمک نیاز دارند.

separator line

حتماً بخوانید:

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا