داستان کودکانه خارکن و موش و مار و طوطی + دانلود صوتی قصه
داستان کودکانه کوتاه خارکن و موش و مار و طوطی
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود . پیرمرد خارکنی بود که در یک روستای کوچک زندگی می کرد .
پیرمرد صبح ها میرفت و خار میکند و خارها رو میبرد به شهر میفروخت و شب به خونه بر میگشت . یک شب وفتی از شهر داشت بر میگشت هوا طوفانی شد . نزدیک خونه یک چاهی بود دید از داخل چاه یک صدایی میاد . طنابش رو داخل چاه انداخت و …
مردی که ناله می کرد طناب را گرفت و از چاه بیرون امد ولی باز از چاه صدای ناله میامد. خارکن دوباره طناب را داخل چاه انداخت و اینبار طوطی طناب را گرفت و بالا امد.
باز صدای ناله از چاه بیرون امد و خارکن باز طناب را داخل چاه انداخت و این دفعه مار از چاه بیرون امد و باز خارکن صدایی از چاه شنید و طناب را داخل چاه انداخت و این دفعه موش کوچولویی از چاه بیرون امد.
حال مرد و طوطی و مار و موش خوب نبود. خارکن اونها را به خانه برد و غذا داد و حالشون خوب شد و به خارکن گفتند ما می ریم و هر موقع کاری داشتی به ما بگو. روزی خارکن به دیدار مار رفت مار گفت تو دیگه پیر شدی برو فلان جا زمین را بکن و کیسه های طلا را بردار.
خار کن زمین را کند و کوزه طلا را به خانه برد و روز بعد به لانه موش سر زد و موش گفت برو زمینی که بهت می گم بکن و کوزه نقره را بردار. خار کن هم اینکار را کرد و کوزه های طلا و نقره را به شهر بر تا بفروشد.
اولش رفت سراغ مردی که از چاه بیرون آورده بود و داستان کوزه ها را بهش گفت و از او کمک خواست تا سکه ها را بفروشد و مرد خارکن را پیش قاضی برد و گفت این دزده و این سکه ها را دزدیده.
خارکن چند روز زندان بود و یاد طوطی افتاد و از پنجره طوطی دادگر را صدا زد و ماجرا را برایش تعریف کرد. طوطی هم رفت پیش قاضی و گفت اگر کسی جواب خوبی را به بدی بدهد چی می شود و جریان خارکن و چاه راه تعریف کرد.
قاضی خارکن را آزاد کرد و در خانه خودش نگهداری کرد و مرد دروغگوی ناسپاس را از شهر بیرون انداخت.
دانلود قصه صوتی خارکن و موش و مار و طوطی
حتماً بخوانید: