دسته‌بندی نشده

داستان کودکانه تصویری جیب جادویی الا

قصه تصویری کوتاه جیب جادویی الا برای کودکان

روزی روزگاری، دختر کوچکی بود به نام الا که عاشق ماجراجویی و جمع کردن چیزهای مختلف بود. اون به جیب گنده روی لباسش داشت که میتونست چیزهایی که جمع میکنه رو توی اون بذاره.

قصه بچگانه

الا همیشه داشت دنبال چیزهای جدید میگشت که توی جیبش بذاره. اون عاشق حسی بود که به این کار داشت. انگار که اون بک دنیای مخفیانه توی جیبش داشت که همه جا با خودش میبرد!

داستان بچگانه

یک روز الا رفت توی یک جنگل که کنار درخت‌ها قدم بزنه! اون داشت دنبال گنج جدید میگشت که بذاره توی جیبش که چشمش به یک سنگریزه افتاد! سنگریزه صاف بود و شکل‌های قشنگی روش داشت! الا برای سنگی که پیدا کرده بود خوشحال بود و اونو برداشت و گذاشت توی جیبش!

قصه کوتاه

اون به قدم زدن ادامه داد اما متوجه شد که جیبش خیلی سنگین شده! اون میخواست ببینه چی جیبش رو اینقدر سنگین کرده! برای همین دستش رو کرد توی جیبش اما نتونست سنگش رو پیدا کنه! عوضش دستش خورد به یه چیز پشمالو! اونو آورد بیرون و دید که یه موش کوچولوعه که داره بهش نگاه میکنه!

داستان کوتاه

الا سوپرایز شد! اون هیچوقت توی جیبش موش نداشت و میخواست بدونه موش چجوری رفته توی جیبش! برای همین از موش پرسید: تو چجوری رفتی توی جیب من؟ اما موش فقط از روی شونه‌ی الا پرید و فرار کرد! الا میخواست بدونه که موش چجوری رفته توی جیبش! برای همین تموم مدتی که دنبال چیزای جدید برای جیبش میگشت، به این موضوع فکر کرد!

قصه تصویری

الا به راه رفتن ادامه داد اما ناگهان صدای عجیبی شنید که از توی جیبش میومد! دستش رو کرد توی جیبش و یک شیپور اسباب بازی از توی جیبش در اومد! اون نمیدونست که این شیپور از کجا اومده ولی در هر حال تصمیم گرفت باهاش بازی کنه!

داستان تصویری

وقتی داشت با شیپور بازی میکرد، صدای دیگه‌ای شنید که از توی جیبش میومد! این بار یه پرنده بود که داشت جیک جیک میکرد!

قصه کودک

الا باورش نمیشد! اون یه موش، یه شیپور و یه پرنده توی جیبش داشت! اون واقعا میخواست بدونه اونا از کجا اومدن برای همین تصمیم گرفت تحقیق کنه! اون دور و برش رو نگاه کرد، اما هیچ حیوونی رو ندید که تونسته باشه اونا رو بذاره توی جیب الا!

داستان کودک

الا تصمیم گرفت که همه‌ی دوستایی که تو جیبش پیدا کرده بود رو بیاره خونه و براشون اسم بذارعه! اسم موش رو گذاشت مموش، اسم شیپور رو گذاشت آقای صدا و اسم پرنده رو هم گذاشت جیک جیکی! اونا همه توی اتاق الا زندگی میکردن و شاد بودن!

قصه برای بچه ها

مموش، آقای صدا و جیک جیکی بهترین دوستای الا شدن! اونا با هم به گردش میرفتن و دنبال چیزای جدید برای جیب الا میگشتن! بهترین تفریح اونا این بود که حدس بزنن دفعه بعد چی از جیب الا در میاد! یه چراغ گدازه‌ای یا یه آبنبات چوبی؟!

داستان برای کودک

تفریح دیگه‌ی اونا این بود که با هم به پیک نیک برن! اونا خیلی دوست داشتن توی طبیعت توی هوای آزاد بشینن! اونا توی جیب الا میگشتن و با هرچیزی که پیدا میکردن، یه بازی جدید میساختن!

داستان

یک روز توی یک دونه از همین پیک نیک‌ها، الا یه پیانوی گنده‌ی کامل از توی جیبش درآورد! دوستای الا خیلی خوشحال شدن! آقای صدا شیپور زد، مموشی پیانو زد و جیک جیکی هم یک آهنگ قشنگ خوند!

قصه

وقتی وقتی داشتن آهنگ میخوندن، الا حس کرد یه چیزی توی جیبش داره میرقصه! اون دست کرد توی جیبش و یه کرم ابریشم در آورد!

داستان کوتاه تصویری

کرم ابریشم خیلی نرم و بامزه بود برای همین الا نتونست جلوی خودش رو بگیره و از اون خواهش کرد که که به گروه دوستانه اونا ملحق بشه! کرم ابریشم گفت: من خیلی خوشحال میشم! اما اون یکم شوکه شده بود که وقتی داشته یه گاز گنده از یه کاهو میزده، توی جیب یه دختر کوچولو پیدا شده!

قصه تصویری کوتاه

کرم ابریشم عاشق رقصیدن بود! الا اسمش رو گذاشت فرد!

داستان تصویری بچگانه

بعد از پیکنیک، اونا تصمیم گرفتن که با هم قایم موشک بازی کنن! آقای صدا زیر یه برگ قایم شد، مموش پشت یه سنگ، جیک جیکی پرید بالای درخت و فرد خزید توی آستین الا!

داستان تصویری کودک

الا وقتی داشت دنبال دوستاش میگشت تا اونا رو پیدا کنه، خیلی خندید! اما پیدا کردن فرد از همه سخت‌تر بود! آخر هم فرد خودش، خودش رو لو داد چون داشت از آرنج الا بالا میرفت! آخه آرنج الا مثل طالبی نرم بود!

داستان کودک کوتاه

وقتی موقع برگشتن به خونه شد، الا از فرد خواست که با اونا به خونه بره! اما فرد زیاد مطمئن نبود: آخه من یکم دلم برای خونه خودم تنگ شده!

قصه کوتاه کودک

اما الا نمیدونست که خونه فرد کجاست! خود فرد هم نمیدونست! الا دست کرد توی جیبش تا یه سوپرایز دیگه در بیاره که شاید بتونه راهنماییش کنه! مثل یه نقشه یا یه سرنخ! ولی اون فقط یه برگ کاهو پیدا کرد!

داستان بچگانه

فردی با خوشحالی گفت: تو توی جیبت کاهو داری؟! میدونی چیه! به نظرم زیاد هم بدم نمیاد که بیام تو اتاق تو زندگی کنم! همه اونا خندیدن! از اون روز به بعد الا، مموش، جیک جیکی، اقای صدا و فرد توی اتاق الا زندگی کردن و هر روز با هم بازی کردن!

قصه کوتاه بچگانه

separator line

حتماً بخوانید:

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا