دسته‌بندی نشده

داستان تصویری کودکانه لیلا، ماهی و وال

قصه کوتاه تصویری لیلا، ماهی و وال برای کودکان

یک روز که لیلا داشت در ساحل قدم میزد و باد توی موهایش میوزید و خورشید بر صورتش میتابید، داشت به قایق‌های کوچک روی موج دریا نگاه میکرد که ناگهان یک چیز لیز زیر پایش حس کرد.

داستان بچگانه

اون یک ماهی تقره‌ای بود که داشت روی شن‌های ساحل تکان میخورد! ماهی‌های کوچولو نباید توی ساحل باشن! برای همین لیلا با دست‌های کوچکش ماهی رو برداشت و اون رو خیلی آروم توی دریا گذاشت!

قصه بچگانه

ماهی کوچولو که خیلی خوشحال بود، قبل از این که شنا کنه و پیش خانواده‌اش بره، سرش رو مثل یک حباب از آب بیرون آورد و لبخند زد!

داستان کوتاه

ماهی گفت: خیلی ممنون دختر کوچولو! این خیلی کار خوبی بود که انجام دادی! لیلا گفت: اصلا کار سختی نبود! من داشتم از اینجا رد میشدم! فقط خم شدم و تو رو برداشتم! من بزرگم و تو اصلا سنگین نبودی!

قصه کودکانه

ماهی گفت: ولی تو مهربونی! میتونستی رد بشی و کمک نکنی! چرا این کار رو نکردی؟! لیلا گفت: تو به نظر مریض میرسیدی! فکر کنم ماهی‌های کوچولو نمیتونن بیرون از آب زنده بمونن!

قصه بچگانه کوتاه

ماهی جواب داد: درسته! و دختر کوچولوها هم نمیتونن توی دریا زنده بمونن! اما دوست دارم که یک هدیه بهت بدم چون کار خوب رو باید جبران کرد. بگو ببینم، چیزی هست که از دریا بخوای تا من بهت هدیه بدم؟

داستان

لیلا کمی فکر کرد! به این فکر کرد که چقدر خوش شانسه که الان اونجاست! میتونست توی خونه جلوی تلویزیون گیر کرده باشد یا توی یک بیابان گرم باشد! یا توی مرکز خرید! ولی تی ساحل زیباست! نه ممنون ماهی نقره‌ای! من هرچیزی که میخوام رو دارم!

قصه

ماهی که تعجب کرده بود، از آب پرید بالا و گفت: یعنی میخوای بگی که هیچ جیزی توی این دریای بزرگ نیست که تو رو خوشحال کنه؟ صدفه یا مرجان دریایی؟ سنگ‌های رنگی که شبیه جواهر هستن؟! هیچکدوم؟

داستان تصویری

لیلا فکر کرد: سنگ‌های رنگی و صدف‌ها اونو فقط برای چند لحظه خوشحال میکنن! اونا الان یک جایی توی دریا هستن و دارن بقیه‌ی آدمارو خوشحال میکنن! پس زیاد فرقی نداره که پیش اون باشن یا توی دریا!

قصه کوتاه

لیلا دوباره گفت: نه ممنون! من میخوام برم و به قدم زدنم ادامه بدم! ماهی کمی فکر کرد و گفت: پس تو راه رفتن و ماجراجویی رو دوست داری! خب، درسته که تو چیزی نمیخوای ولی من میخوام به تو یک هدیه بدم! نظرت چیه که با هم به یه سفر به دریا بریم! من یه دوست دارم! اون یه واله و میتونه تو رو روی دوشش سوار کنه و بگردونه! نظرت چیه؟

داستان برای کودک

سواری روی دوش یک وال خیلی خوب به نظر میرسید! تاره لیلا کلی توی کلاس شنا تمرین کرده بود و میدونست که اگر بیوفته باید چیکار کنه! ولی اول پرسید: خب، اون وال دوست داره که من پشتش بشینم!

قصه برای بچه ها

ماهی گفت: اون دوست داره که به بقیه سواری بده! حتی به منم سواری داده! من مثل سرسره از روی پشتش سر خوردم و بازی کردم! اون دوست داره دوست‌هاش رو خوشحال کنه! برای همین به اونا سواری میده! لیلا با خوشحالی گفت: پس منم خوشحال میشم که به منم سواری بده! خیلی ممنون ماهی کوچولو!

داستان

ماهی سر تکون داد و رفت و خیلی زود با دوستش برگشت! وال خیلی بزرگ بود و پوست خاکستری و خلی لیزی داشت! دهان بزرگی داشت و به نظر میرسید که دارد به لیلا لبخند میزند! وال نزدیک رفت و لیلا بر پشتش سوار شد! مثل این بود که سوار یک اتوبوس بزرگ شده است!

قصه کودکانه

وال گفت: آماده‌ای؟ و بعد، ووووووش، توی دریا شیرجه زد و اون‌ها به ماجراجویی رفتن!

داستان کودک

آب، مثل ژله‌ی بلوبری بود! تمیز و زیبا و خوشرنگ! لیلا دسته‌های بزرگ ماهی‌های طلایی رو دید! دلفین‌های باهوش و یک رنگین‌کمون زیبا که به خاطر بارون سر و کله‌اش پیدا شده بود!

قصه کوتاه

وقتی قطرات درشت بارون روی موهای لیلا افتادن، وال مهربون پرسید: میخوای بری خونه؟ لیلا سرش رو تکون داد و گفت: بله! لطفا! پس وال شنا کنان برگشت و به سمت ساحل رفت تا لیلا را به خانه برساند! انگار که لیلا همه این چیزها را توی خواب دیده بود!

قصه کوتاه تصویری

لیلا صبر کرد تا وال دقیقا به خط ساحل برسد و بعد پیاده شود! قلب اون از شدت هیجان تند میزد ! اون چیزهای بسیار زیبا و چشم نوازی دیده بود! چیزهایی که تا حالا ندیده بود! همه‌اش مثل یک رویا بود!

داستان تصویری کوتاه

لیلا گفت: ممنون ماهی کوچولو! ممنون وال مهربون! هر دوی اون‌های با خنده گفتن: کار خوب رو باید جبران کرد! ماهی گفت: تازه! وال امروز یک نفر رو خوشحال کرده و الان شاد و خوشحاله!

قصه برای کودکان

لیلا پرسید: چرا؟ چون من و خانواده‌ام قراره تموم صدف‌هایی که پوستش رو میخارونن از روی بدنش برداریم! تو به من خوبی کردی، اون به تو خوبی کرد و حالا نوبت منه که به اون خوبی کنم! یادت باشه که خوبی کردن اینجوری کار میکنه!

قصه برای کودکان

بعد وال بزرگ با لبخند توی آب شیرجه زد و ماهی به دنبال اون شنا کنان رفت! و اگر لیلا خوب نگاه میکرد، میدید که صدها ماهی دنبال وال هستند تا یک شام خوشمزه‌ی صدفی بخورند!

داستان کودک

separator line

حتماً بخوانید:

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا