آموزش کامل درس هفدهم فارسی نهم | شازده کوچولو
آموزش کامل درس هفدهم فارسی نهم |
نویسنده در این درس، داستان را با لحن روایی و با آهنگی نرم و ملایم آغاز میکند و در ادامه به تناسب تغییر فضای داستان و شخصیتها از لحنهای دیگر بهره میجوید. به عنوان نمونه، آنجا که شازده کوچولو با روباه و کارفرما صحبت میکند، لازم است از لحن گفتوگو استفاده شود؛ به گونهای که داستان، شنونده را تحت تأثیر قرار دهد و در او کشش و انتظار ایجاد کند. همچنین با درنگهای مناسب در خوانش متن، تحت تأثیر فضای داستان قرار گیرد.
وقتی شش ساله بودم، روزی در کتابی تصویر زیبایی دیدم. این تصویر مار بوآیی را نشان میداد که جانور درندهای را میبلعید.
در آن کتاب نوشته بودند که مارهای «بوآ» شکار خود را بیآنکه بجوند، در سینه فرو میبرند؛ آنگاه دیگر نمیتوانند تکان بخورند و در مدّت شش ماه که به هضم آن مشغولاند، میخوابند. در آن سنّ کودکی، من دربارۀ این ماجرا و ماجراهای دیگر جنگل بسیار اندیشیدم تا توانستم نخستین کار نقّاشیام؛ یعنی تصویر شماره یک را با مداد رنگی بکشم، تصویر چنین بود:
من شاهکار خود را به آدمهای بزرگ نشان دادم و از آنان پرسیدم که آیا نقّاشی من آنان را میترساند یا نه؟
در پاسخ گفتند: «چرا؟ مگر کلاه هم ترس دارد؟»
نقّاشی من شکل کلاه نبود، بلکه تصویر مار بوآ بود که فیلی را بلعیده بود و هضم میکرد. آنگاه من درون شکم مار بوآ را کشیدم تا آدمهای بزرگ بتوانند چیزی از آن بفهمند. آدمهای بزرگ همیشه احتیاج به توضیح دارند. باری تصویر شمارۀ دو من چنین بود:
آدمهای بزرگ مرا نصیحت کردند که از کشیدن تصویر مار بوآ دست بردارم و به جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور زبان بپردازم. این بود که در شش سالگی فنّ ظریف نقّاشی را رها کردم و ناچار شدم شغل دیگری انتخاب کنم و فنّ خلبانی را یاد گرفتم.
من در همه جای جهان کمابیش پرواز کردهام. شش سال پیش هواپیمایم در صحرای آفریقا از کار افتاد. کسی همراه من نبود و من تصمیم گرفتم به تنهایی هواپیما را تعمیر کنم. این موضوع برای من مسئله مرگ و زندگی بود؛ زیرا من فقط برای هشت روز آب آشامیدنی داشتم.
ناچار شب نخست، روی شنها در فاصلۀ هزار کیلومتری آبادیها خوابیدم. لابد حدس میزنید وقتی که در هنگام طلوع خورشید صدای نازک و عجیبی مرا از خواب بیدار کرد، تا چه حد، دچار حیرت و شگفتی شدم! چشمم به آدمک بسیار عجیبی افتاد که با وقار تمام مرا مینگریست!
به نظر نمیآمد که این آدمک، گم شده یا خسته یا گرسنه و تشنه و یا وحشت زده باشد. به هر حال من با او آشنا شدم. او خود را شاهزاده کوچک، معرّفی کرد. وقتی که نخستین بار چشم شاهزاده به هواپیمای من افتاد، پرسید: این چه چیز است؟
– این هواپیمایی است که پرواز میکند. هواپیمای من است.
– خوب، پس تو هم از آسمان آمدهای! تو اهل کدام سیّاره هستی؟
– بلافاصله نور اندیشهای ذهنم را روشن کرد، همچون آذرخشی که در دل شب تاریک بدرخشد و ناگهان پرسیدم: «پس تو از سیّارۀ دیگری به زمین آمدهای؟»
ولی او پاسخی به من نداد. در حالی که به هواپیمای من نگریست، سرش را آرام آرام تکان داد.
من و شاهزاده کم کم با هم دوست شدیم. من هر روز چیزی از سیّاره و عزیمت و از مسافرت او میفهمیدم. مثلاً پی بردم که شاهزاده در سیّارۀ خود، گلی دارد که بیش از حد به او مهر میورزد.
یک روز، رازی دیگر از زندگی شاهزاده کوچک بر من فاش شد. من از لابهلای سخنان او دریافتم که شاهزاده برای بیرون آمدن از سیّارۀ خود از پرندگان کوهی استفاده کرده است و هنگامی که خود را میان سیّارگان مییابد، برای جستوجو و سرگرمی و دانش اندوزی، سرکشی به سیّارهها را آغاز میکند. او مشاهدات خود را برایم چنین بیان میکند:
یکی از سیّارهها از آن کارفرمایی بود. این مرد چنان سرگرم حسابهای خود بود که با ورود من حتّی سر برنداشت. من به او گفتم: سلام آقا!
– سلام! پانزده و هفت، بیست و دو، بیست و دو و شش، بیست و هشت. وقت ندارم. بیست و شش و پنج، سی و یک و … پس میشود پانصد و یک میلیون و ششصد و بیست و دو هزارو هفتصد و سی و یک.
– پانصد میلیون چه؟
– چقد کار دارم! من وقت خود را به بیهودگی نمیگذرانم. دو و پنج، هفت …
دوباره گفتم: آخر پانصد میلیون چه؟
– میلیونها از این چیزهای کوچک که گاهی در آسمان دیده میشود.
– آها، ستارهها را میگویی؟
– بلی خودش است، ستارهها.
– خوب تو با پانصد میلیون ستاره چه میکنی؟
– هیچ. من مالک آنها هستم.
– خوب، مالک ستارگان بودن برای تو چه فایدهای دارد؟
– فایدهاش این است که ثروتمند میشوم.
– ثروتمند شدنت چه فایدهای دارد؟
– فایدهاش این است که اگر ستارگان دیگری کشف کنند، من میخرم.
– تو با آنها چه میکنی؟
– میتوانم آنها را در بانک بگذارم!
– یعنی چه؟
– یعنی من شمارۀ ستارههای خود را روی یک ورقه کاغذ مینویسم و بعد در کشویی میگذارم و درش را قفل میکنم.
با خود اندیشیدم که کار این مرد تعجّب آور است. باز گفتم:
من گلی دارم که هر روز صبح آبش میدهم، سه آتشفشان دارم که هر هفته آنها را پاک میکنم؛ پس مالک بودن من، هم برای آتشفشانهایم مفید است و هم برای گلم، ولی تو برای ستارگان فایده نداری و آنها نیز برای تو فایدهای ندارند.
کارفرما دهان باز کرد که چیزی بگوید، ولی پاسخی نیافت و من از آنجا رفتم.
پنجمین سیّاره ای که شاهزادۀ کوچک بدان مسافرت کرد، زمین بود. شاهزاده همین که به زمین رسید، به روباهی برخورد.
شاهزاده گفت: سلام، تو که هستی؟
من روباهم.
شاهزاده به او گفت: بیا با من بازی کن.
روباه گفت: من نمیتوانم با تو بازی کنم. من که اهلی نشدهام.
شاهزاده پس از کمی تأمّل گفت:«اهلی شدن یعنی چه؟»
روباه گفت: «اهلی شدن» یعنی «علاقهمند شدن».
شاهزاده گفت: علاقهمند شدن؟
روباه گفت: بلی، تو برای من هنوز پسر بچّۀ کوچکی هستی، مانند هزار پسر بچّۀ دیگر و من محتاج تو نیستم؛ ولی تو اگر مرا اهلی کنی، هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. من برای تو در دنیا یگانه دوست خواهم بود و تو برای من در عالم، همتا نخواهی داشت.
شاهزاده گفت: کم کم میفهمم؛ من گلی دارم… تصوّر میکنم که او مرا اهلی کرده باشد.
روباه آهی کشید و گفت: زندگی من یکنواخت است؛ ولی تو اگر مرا اهلی کنی، زندگی من چون خورشید خواهد درخشید. آنگاه با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پای دیگران تفاوت خواهد داشت؛ صدای پای دیگران مرا به لانه فرو خواهد خزاند؛ ولی صدای پای تو همچون نغمۀ موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. اگر میخواهی … مرا اهلی کن!
شاهزاده گفت: چه باید بکنم؟
روباه جواب داد: باید صبور بود؛ تو اوّل قدری دور ازمن در میان علفها مینشینی؛ من از گوشۀ چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو چیزی نخواهی گفت. لیکن هر روز میتوانی اندکی جلوتر بنشینی و … بدین ترتیب شاهزاده روباه را اهلی کرد؛ همین که ساعت وداع فرا رسید؛ روباه گفت:
آوخ که من خواهم گریست! آدمها این حقیقت را فراموش کردهاند، ولی تو نباید هرگز از یاد ببری که هرچه را اهلی کنی، همیشه مسئول آن خواهی بود. تو مسئول گُلت هستی… .
شاهزاده به سوی روباه بازگشت که با او وداع کند. وداع بسیار اندوه بار بود.
* * *
از خرابی هواپیمای من در صحرا هشت روز میگذشت و من داستان روباه را با نوشیدن آخرین قطرۀ آب ذخیرۀ خود گوش کرده بودم. آهی کشیدم و به شاهزادۀ کوچک گفتم:
خاطرات تو زیباست! ولی حیف که من هنوز هواپیمای خود را تعمیر نکردهام و آب آشامیدنی هم ندارم و چه سعادتی بود اگر میتوانستم به چشمهای بروم.
چون شاهزاده کم کم به خواب میرفت، به راه افتادم، با خود گفتم: «چیزی که از وجود این شاهزاده، مرا تا این درجه مفتون خود میسازد، وفای او نسبت به گل است و این تصویر آن گل سرخ است که در وجود او، حتّی به هنگام خواب نیز همچون شعلۀ چراغ میدرخشد…»
و همچنان که راه میرفتم، هنگام طلوع خورشید، چاه را یافتم.
* * *
فردای آن روز وقتی که از کار تعمیر هواپیما فراغت یافتم، شاهزاده چنین گفت:
خوشحالم از اینکه ماشینت را تعمیر کردهای؛ حالا دیگر به خانهات بر میگردی…
من هم امروز به خانۀ خود بر میگردم. امشب، ستارۀ من درست بالای همان نقطهای قرار خواهد گرفت که چندی پیش در آنجا به زمین افتادم… اگر تو گلی را دوست داشته باشی که در ستارهای باشد، لطفی دارد که اگر شب هنگام به آسمان نگاه کنی، همۀ ستارگان شکفته خواهند بود.
اکنون شش سال از آن ماجرا میگذرد… من هرگز این داستان را برای کسی تعریف نکرده بودم. دوستانی که دوباره مرا میدیدند، خوشحال بودند از اینکه مرا زنده باز مییافتند.
اکنون من دوست دارم که شبها به ستارگان گوش فرادهم. گاه از خود میپرسم: «او اکنون در سیّارۀ خود چه میکند؟» و آن وقت جانم از سرور و شادمانی لبریز میشود و همۀ ستارگان آهسته به من لبخند میزنند.
شازده کوچولو، آنتوان دو سنت اگزوپری (با تلخیص)
خودارزیابی (صفحهٔ 132 کتاب درسی)
1- خلبان چگونه با شازده کوچولو آشنا شد؟ زمانی که به ناچار نخست روی شنها خوابیده بود، هنگام طلوع خورشید با شنیدن صدای نازک و عجیب، شازده کوچولو از خواب بیدار شد که با وقار تمام او را نگاه میکرد، به هر حال در هنگام آشنایی او خود را شاهزاده کوچک معرفی کرد.
2- چرا شازده کوچولو، شمارش ستارگان را برای کارفرما، بیفایده میدانست؟ چون نه ستارگان برای کارفرما فایده داشتند و نه کارفرما برای آنها فایده داشت.
3- چرا روباه، دوست داشت اهلی شود؟ میخواست زندگیاش از یک نواختی و عادت خارج شود و زندگیاش چون خورشید بدرخشد و از زندگی و نغمههای مختلف لذت ببرد.
گفتوگو (صفحهٔ 132 کتاب درسی)
1- دربارۀ شخصیتهای داستان با هم گفتوگو کنید.
خلبان: انسانی رویایی که نقاشی را دوست دارد. صبور، بردبار، امیدوار و فعال است.
شازده کوچولو: معصوم، بیریا، مسئولیت پذیر، متفکر و…
روباه: عاشق اهلی شدن، زیرک و توانمند
مالک ستارگان: خسیس، طمع کار و پر ادعا
2- دربارۀ پیام داستان «شازده کوچولو» بحث کنید.
پیام داستان متفاوت است؛ یعنی از این داستان چندین پیام میتوان برداشت کرد: مسئولیت پذیری، صبوری، آیندهنگری، نگهبانی از داشتهها و…