دسته‌بندی نشده

قصه کودکانه کوتاه تصویری خانم ورونیکای قصه‌گو

داستان کوتاه کودکانه تصویری خانم ورونیکای قصه‌گو

خانم ورونیکای قصه‌گو در یک کتابخونه کار میکنه! اون همیشه بهترین کتاب‌های کتابخونه رو پیدا میکنه و بلند بلند برای بچه‌ها میخونه! خانم ورونیکا، بهترین قصه‌گوی شهره!

ms-beautiful-veronica-story

خانم ورونیکا اون روز هم داشت برای بچه‌ها قصه میخوند. اون با صدای ترسناکی گفت: امروز میخوام داستان دزد دریایی شیطون رو براتون تعریف کنم! بچه‌های کوچیک که خیلی کنجکاو بودند داستان رو بشنوند، یکصدا گفتند: اوووووووو!

داستان کوتاه کودکانه تصویری خانم ورونیکای قصه‌گو

روز بعد خانم ورونیکا به بچه‌ها گفت: قصه‌ی امروز راجع به یه جادوگره که بدنش همیشه میخارید! و بعد کلاه جادوگریش رو سرش کرد و صداش رو مثل یک جادوگر، جیغ جیغو کرد! خانم ورونیکای قصه‌گو، همیشه اینجوری برای بچه‌های قصه میگه! با لباس‌های عجیب و صداهای بامزه!

داستان کوتاه کودکانه تصویری خانم ورونیکای قصه‌گو

بچه‌هایی که به کتابخونه میان، عاشق داستان‌های خانم ورونیکا هستن: داستان آیینه‌های جادویی! داستان پرنسس نازنازو! داستان دلفین‌های آوازه‌خوان! داستان دلقک‌های بیچاره!

داستان شیرهای تنها…! داستان‌های خانم ورونیکا بهترین هستن!

ms-beautiful-veronica-story-5

ولی خانم ورونیکای قصه‌گو، دوست داشت که بهتر بشه! اون با خودش فکر کرد: بچه‌های زیادی به کتابخونه نمیان تا داستان‌های شگفت‌انگیز من رو بشنون! بچه‌ها داستان‌های خوب رو دوست دارن! من باید کاری کنم تا بچه‌های بیشتری به کتابخونه بیان و داستان‌های من رو بشنون!

داستان کوتاه کودکانه تصویری خانم ورونیکای قصه‌گو

خانم ورونیکای قصه‌گو چونه‌اش رو خاروند و حسابی فکر کرد: اگر بچه‌ها به کتابخونه نمیان، شاید کتابخونه بتونه بره پیش بچه‌ها! خانم ورونیکا شروع کرد به فکر کردن و ایده‌های مختلفی به ذهنش رسید.

داستان کوتاه کودکانه تصویری خانم ورونیکای قصه‌گو

و بالاخره یک ایده‌ی عالی به ذهن خانم ورونیکا رسید: من باید داستان‌هام رو ببرم پیش بچه‌ها! و برای این کار چه چیزی بهتر از دوچرخه‌ی مسابقه‌ی براق خودم، وجود داره؟

داستان کوتاه کودکانه تصویری خانم ورونیکای قصه‌گو

دوچرخه‌ی مسابقه‌ای خانم ورونیکا باید تمیز و روغن‌کاری میشد! پس خانم ورونیکا سخت مشغول به کار شد.

داستان کوتاه کودکانه تصویری خانم ورونیکای قصه‌گو

صبح روز بعد، خانم ورونیکا با خودش فکر کرد: یک کتابخونه‌ی دوچرخه‌ای، باید کلی کتاب داشته باشه! کلی کتاب مختلف! و باید پشتش هم یک گاری پر از کتاب باشه! کتابخونه‌ی دوچرخه‌ای!! خانم ورونیکا از این اسم خوشش اومد و با خودش فکر کرد: منم دوچرخه‌سوار قصه‌گو میشم!

داستان کوتاه کودکانه تصویری خانم ورونیکای قصه‌گو

دو روز بعد، کتابخونه‌ی دوچرخه‌ای آماده شد! خانم ورونیکا به کتابخونه رفت و برای مدیر کتابخونه، نقشه‌اش رو تعریف کرد. خانم ورونیکا گفت: من باید یه کاری کنم تا بچه‌ها داستان‌های شگفت‌انگیز من رو بشنون! آقای مدیر گفت: من مطمئنم که اونا عاشق داستان‌های تو میشن! اما تو از کجا میخوای بچه‌ها رو پیدا کنی که به داستان‌هات گوش بدن؟

داستان کوتاه کودکانه تصویری خانم ورونیکای قصه‌گو

خانم ورونیکا یک نقشه رو درآورد و اون رو تو هوا تکون داد و گفت: این نقشه‌ی تمام پارک‌ها و شهربازی‌های شهره! من با کتابخونه‌ی دوچرخه‌ای به تموم اون‌ها میرم و بچه‌ها رو پیدا میکنم! اینجوری عالی میشه!

داستان کوتاه کودکانه تصویری خانم ورونیکای قصه‌گو

مدیر کتابخونه زیاد مطمئن به نظر نمیرسید! اما خانم ورونیکا یک برنامه‌ی خوب داشت! و یک نقشه و یک دوچرخه‌ی عالی! صبح روز بعد، آسمون آبی بود و خورشید میدرخشید. خانم ورونیکا با کتابخونه‌ی دوچرخه‌ای داشت به سمت بچه‌ها میروند و دستمال گردنش توی هوا میرقصید! خانم ورونیکا کلاهش رو هم محکم روی سرش گذاشته بود. اون بالاخره به اولین زمین بازی رسید!

داستان کوتاه کودکانه تصویری خانم ورونیکای قصه‌گو

خانم ورونیکا یک جای دنج زیر یک درخت پیدا کرد! اون اونجا نشست و شروع کرد به خوندن یک داستان! اون هم با صدای بلند! یک پسر کوچیک از راه رسید و گفت: شما داری اینجا چیکار میکنی؟ خانم ورونیکا به چشم‌های پسرک نگاه کرد و گفت: من خانم ورونیکای قصه‌گو هستم! بهترین قصه‌گوی این شهر. و امروز نوبت این پارکه که داخلش داستان بخونم!

بعد خانم ورونیکا خندید و گفت: به دوست‌هات هم بگو که بیان! اون وقت من بهترین داستان کوتاهی که تا حالا شنیدی رو برات تعریف میکنم! پسرک که اسمش دینو بود، فریاد زد: خیلی خوبه! من تا پنج دقیقه دیگه برمیگردم! خانم ورونیکا بهتره که داستانت خیلی خوب باشه اگرنه دوست‌های من بهشون برمیخوره!

داستان کوتاه کودکانه تصویری خانم ورونیکای قصه‌گو

و بعد از چند دقیقه، دینو با چندتا بچه‌ی دیگه برگشت! همه‌ی اونا کنجکاو بدن که خانم قصه‌گو رو ببینن! اونا نزدیک خانم ورونیکا نشستن تا به قصه گوش بدن! اونا حسابی حواسشون رو جمع کرده بودن! خانم ورونیکا گفت: فقط صبر کنید! من مطمئنم که خیلی خیلی خوشتون میاد! خانم ورونیکا خندید و برای بچه‌ها داستان یک گنج اسرارآمیز و گمشده رو تعریف کرد!

داستان کوتاه کودکانه تصویری خانم ورونیکای قصه‌گو

درست موقع تموم شدن داستان، خانم ورونیکا کتاب رو بست و لبخند زد! بچه‌ها که حسابی شاکی شده بودن، با غرغر گفتن: هی! این اصلا عادلانه نیست! بالاخره اونا گنج قدیمی رو پیدا کردند یا نه؟! تونستن که سگشون رو نجات بدن؟ یک دختربچه گفت: این اصلا درست نیست! با به ما بگی که آخر داستان چی میشه! ما واقعا میخواییم بدونیم!

داستان کوتاه کودکانه تصویری خانم ورونیکای قصه‌گو

خانم ورونیکا کتابش رو روی دوچرخه گذاشت و گفت: خب! فردا بعد از ظهر میفهمید! به دوست‌هاتون راجع به بهترین قصه‌گوی شهر و کتابخونه‌ی دوچرخه‌ای بگید و بگید که من با داستان‌های بیشتری برمیگردم!

داستان کوتاه کودکانه تصویری خانم ورونیکای قصه‌گو

و خانم ورونیکای قصه‌گو تو کل تابستون توی تمام پارک‌ها و زمین‌های بازی همین کار رو کرد! اون داستان‌های شگفت‌انگیز میخوند و کلاه‌های عجیب و غریب میپوشید.

داستان کوتاه کودکانه تصویری خانم ورونیکای قصه‌گو

ولی وقتی تابستون تموم شد، خانم ورونیکا به بچه‌ها گفت: من توی زمستون هم قصه میگم! اما باید برای شنیدنشون به کتابخونه بیایید! شرط شنیدن قصه‌های من همینه! توی کتابخونه کتاب‌های خیلی بهتری هست!

داستان کوتاه کودکانه تصویری خانم ورونیکای قصه‌گو

و بعد خانم ورونیکا یک چشمک بامزه به اونا زد و کلاهش رو محکم کرد!

داستان کوتاه کودکانه تصویری خانم ورونیکای قصه‌گو

خانم ورونیکا گفت: تازه من کتاب‌های فوق‌العاده براتون پیدا میکنم تا با خودتون ببرید خونه! این کاریه که کتابخونه‌ها میکنن! ما بهترین کتاب داستان‌ها رو بهتون امانت میدیم تا توی تخت یا توی حیاط خونتون بخونید! ولی حدس بزنید که چی شد؟! همه‌ی بچه‌ها دوست داشتن که توی کتابخونه کنار خانم ورونیکا کتاب بخونن!

قصه کوتاه کودکانه تصویری خانم ورونیکای قصه‌گو

separator line

حتماً بخوانید:

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا