دسته‌بندی نشده

آموزش کامل درس هشتم فارسی هشتم | آزادگی

آموزش کامل درس هشتم فارسی هشتم |

شعر این درس، به شیوۀ داستانی خوانده می‌شود. خواندن این گونه متن‌ها معمولاً با آهنگ نرم و کشش آوایی همراه است. بنابراین لحن خوانندۀ آن باید به گونه‌ای باشد که میل و رغبت شنونده را به شنیدن ادامۀ آن برانگیزاند و شوقی همراه با انتظار در ذهن و روح پدید آورد.

خارکش پیری با دلق درشت

پشته‌ای خار همی برد به پشت

شخص پیری لباس پشمی خشنی پوشیده بود و کوله باری از خار را حمل می‌کرد.

لنگ‌لنگان قدمی بر می‌داشت

هر قدم دانهٔ شکری می‌کاشت

با هر قدم آرامی که بر می‌داشت خدا را شکر و ستایش می‌کرد.

کای فرازندهٔ این چرخ بلند

و ای نوازندهٔ دل‌های نژند

می‌گفت: ای برپاکننده این دنیای بزرگ و شگفت انگیز و ای کسی که به دل‌های افراد غمگین و ناراحت آرامش می‌بخشی.

کنم از جیب نظر تا دامن

چه عزیزی که نکردی با من

وقتی که سر تا پای خود را بررسی می‌کنم، می‌بینم که چه بزرگواری‌هایی در حق من نموده‌ای.

دَرِ دولت به رخم بگشادی

تاج عزّت به سرم بنهادی

در باغ بخت و اقبال را به روی من گشودی و تاجی از سرافرازی و افتخار بر سر من نهاده‌ای.

حدّ من نیست ثنایت گفتن

گوهر شکر عطایت سُفتن

من در حدی نیستم که بتوانم شکر و ستایش و بخشش‌هایی را که در حق من نموده‌ای بجا آورم.

نوجوانی به جوانی مغرور

رخش پندار همی راند ز دور

جوانی که به نیروهای جوانی خود فریفته و مغرور بود. اسب با تفکر نابجای خود شروع به صحبت کرد.

آمد آن شکر گزاریش به گوش

گفت کای پیر خِرف گشته، خموش

جوان ستایش پیرمرد را شنید و به او گفت: ای پیر کم عقل، خاموش باش و چیزی مگو.

خار بر پشت، زنی زین سان گام

دولتت چیست؟ عزیزت کدام؟

تو خار بر پشت نهاده‌ای و این چنین آرام و ناقص قدم بر می‌داری. دیگر بخت و اقبال و ارجمندی تو کجاست؟

عزّت از خواری نشناخته‌ای

عمر در خار کشی باخته‌ای

تو عمرت را در راه حمل و نقل خار از دست داده‌ای و بدین طریق فرق بین پستی و ارجمند بودن را نمی‌دانی.

پیر گفتا که چه عزّت زین به؟

که نی‌ام بر در تو بالین نه

پیرمرد: جواب داد چه سربلندی و افتخاری از این بالاتر است که من محتاج کس دیگری همچون تو نیستم.

کای فلان چاشت بده یا شامم

نان و آبی که خورم و آشامم

که ای فلانی صبحانه یا شامی به من بده و من نان و آب چه کسی را بخورم و بیاشامم.

شکر گویم که مرا خوار نساخت

به خَسی چون تو گرفتار نساخت

برای این خدا را شکر و ستایش می‌کنم که مرا پست و خوار ننمود و به شخص پست و فرومایه‌ای چون تو محتاج و نیازمند نکرد.

داد با این همه افتادگی‌ام

عزّ آزادی و آزادگی‌ام

با وجود این که جای و مقام من بسیار پست و ناچیز است، خداوند به من آزادی و آزادگی بخشیده است.

جامی

separator line

خودارزیابی (صفحهٔ 61 کتاب درسی)

1- از نظر پیر خارکش، عزّت و آزادگی چیست؟ قانع بودن و محتاج دیگران نبودن، خوار نشدن در مقابل دیگران

2- با توجّه به شعر، شخصیت پیر و جوان را با هم مقایسه کنید. جوان مغرور پر ادعا، پیر فروتن و بی‌ادعا، جوان زیاده‌خواه، پیر قانع، جوان ارزش و سعادت را در ثروت و قدرت می‌دید در حالی که پیر ارزش‌ها را در قانع بودن و بی‌نیازی نسبت به دیگران می‌دید.

3- چگونه می‌توان به عزّت و آزادگی رسید؟ باید ابتدا فکر خود را تغییر داد. زندگی انسان‌ها در گرو فکر آنهاست یعنی ما آنچنان فکر می‌کنیم زندگی می‌کنیم. در شعر، تلاش و کوشش برای زندگی و بی‌نیازی از دیگران باعث عزت و آزادگی می‌شود.

separator line

دانش ادبی: مثنوی

اکنون با یکی از قالب‌های شعر فارسی آشنا می‌شویم. به قافیه‌های شعر این درس توجّه کنید. با اندکی دقّت متوجّه می‌شویم که قافیه‌های هر بیت با بیت دیگر متفاوت است؛ شکل قافیه در این نوع شعر بدین صورت است.

……………………….. *

……………………….. *

……………………….. +

……………………….. +

……………………….. #

……………………….. #

……………………….. =

……………………….. =

به این قالب شعری، «مثنوی» یا «دوتایی» می‌گویند، چون در هر بیت، هر دو مصراع، هم قافیه هستند. مثنوی، معمولاً بلند و طولانی است و بیشتر برای بیان داستان‌ها از آن بهره می‌گیرند.

از مهم‌ترین مثنوی‌های فارسی، می‌توان «شاهنامۀ فردوسی»، «بوستان سعدی»، «مثنوی مولوی» و «لیلی و مجنون نظامی» را نام برد.

separator line

گفت‌وگو (صفحهٔ 62 کتاب درسی)

1- چه پیوندی میان محتوای درس آداب نیکان، با شعر این درس، می‌توان یافت؟ در این باره گفت‌وگو کنید.
درس آداب نیکان دربارهٔ آداب زندگی کردن است، اما شعر، نوع و نحوه زندگی کردن را برای ما یاد آور می‌شود. هر دو درس ما را ترغیب می‌کند که روی پای خود بایستیم و محتاج دیگران نباشیم و حریمی داشته باشیم که نه از آن خارج شویم و نه اجازه دهیم دیگران وارد آن شوند، هر دو درس ما را به دانش آزادی و آزادگی و عزت نفس دعوت می‌کند.

2- دربارۀ راه‌های حفظ «عزّت و آزادگی» کشور عزیزمان، ایران، گفت‌وگو کنید.
عزت و آزادگی کشور عزیزمان در عدم وابستگی به بیگانگان است. اگر ما بتوانیم در هر کاری (حداقل کارهای مهم) روی پای خودمان بایستیم و به داشته‌های خودمان فکر کنیم و به آنها بها دهیم، به جوان‌ها و متخصصین فرصت انجام کارهای مهم را بدهیم و از کالاهای ساخت داخل استفاده کنیم و نظم و قانون را در کارها رعایت کنیم مطمئناً عزت و آزادگی را به کشورمان هدیه داده‌ایم.

separator line

فعالیت‌های نوشتاری (صفحهٔ 62 کتاب درسی)

1- واژه‌های تازۀ شعر را انتخاب کنید و معنی آنها را بنویسید.

2- تفاوت معنایی واژۀ مشخّص شده را در گذشته و امروز بنویسید.

خار بر پشت، زنی زین سان گام

دولتت چیست؟ عزیزیت کدام؟

دولت در گذشته به معنی سعادت، نیک بختی و خوش اقبالی بود اما امروزه دولت به معنی مجموعه افرادی که کشور را اداره می‌کنند است.

3- در سه بیت پایانی شعر، «قافیه»ها را مشخص کنید. شامم- آشامم / خوار- گرفتار / افتادگی‌ام- آزادگی‌ام

4- با توجّه به درس، دلیل آزادگی پیرمرد را بنویسید. پیرمرد امیر قافله نفس خود را در دست دارد و به هر سو می‌کشد. دلیل آزادگی او عدم توجه به ظاهر و مادیات است. او به آنچه دارد خرسند است و شکر گزار و همین که محتاج هر کس و ناکس نیست خوشحال است. دلیل آزادگی او نیز همین است که او به هیچ کس محتاج نیست.

برخی واژه‌ها به دو شکل به کار می‌روند؛ نظیر «خرف، خرفت» یا «خورش، خورشت». هنگام نوشتن املا، لازم است به نحوۀ تلفظ گویندۀ این گونه کلمات توجه کافی داشته باشیم.

separator line

روان خوانی: آقا مهدی

باران بند آمده بود امّا هنوز از ساقۀ علف‌ها آب می‌چکید و دشت پر از گودال‌های آب شده بود. عکسِ آسمان بر سطح لرزان گودال‌های آب، تماشایی بود. انگار صدها آیینۀ شکسته را کنار هم چیده بودند. ابرهایی که هر لحظه به شکلی درمی‌آمدند، در مقابل آن آیینه‌ها خودشان را برای سال نو آماده می‌کردند. خورشید از پشت کوه‌ها سرک می‌کشید و سلاح‌ها و کلاه‌های آهنی را برق می‌انداخت. دهانۀ توپ‌ها و خمپاره‌اندازها را با کیسه‌های نایلونی پوشانده بودند تا آب به داخلشان نرود. در پشت خاکریز، جعبه‌های خالی مهمّات و پوکه‌های مسی برّاق همه جا پراکنده بودند. چندتا از سنگرها را آب گرفته بود و عدّه‌ای با لباس‌های خیس و گِل‌آلود مشغول خالی کردن آنها بودند. صدای خنده‌شان با صدای شِلپ شِلپ آب آمیخته بود. از سنگر بغل دستی صدایی می‌گفت: «آب را گل نکنیم!» دیگری جواب می‌داد: «تو ماهی‌ات را بگیر…!»

خنده‌ها از ته دل بود. انگار نه انگار که در جبهۀ جنگ بودند. بیشتر چادرها را روی سنگرها زده بودند و سفره‌های هفت سینِ عید پهن بود؛ سفره‌هایی که در آنها، جای سماق و سمنو را سرنیزه و سیمینوف (نوعی مسلسل) و حتّی سنگ پر کرده بود.

گاهی گِردباد کوچکی لنگ‌لنگان از راه می‌رسید و چادرهای باران خورده را مشت و مال می‌داد. عدّه‌ای قرآن می‌خواندند و بعضی تند تند به ساعتشان نگاه می‌کردند و رادیوهای جیبی را به گوششان چسبانده بودند. ناگهان، صدای شلیک چند تیرهوایی بلند شد و زمزمۀ «یا مُقَلِّب القُلوب» در سنگرها پیچید. عید آمده بود. به همین سادگی…!

به هر طرف که نگاه می‌کردی، عدّه‌ای همدیگر را در آغوش می‌کشیدند و صدای بوسه‌هایشان بلند بود. وقتی عیدِ همه مبارک شد، نوبت به سفره‌ها رسید. «سین»های سفرۀ هفت‌سین، یکی یکی غیبشان زد. سیب‌ها به سرعت خورده شدند. سرنیزه‌ها به غلاف خود برگشتند. سیمینوف به سنگر تیربار رفت و طولی نکشید که… عید شروع نشده، تمام شد. کم کم ابرها هم پراکنده و خورشید، آشکار شد.

فرماندهان گروهان‌ها و گردان‌ها جمع شدند تا با هم به دیدن آقا مهدی، فرمانده لشکر بروند و سال نو را به او تبریک بگویند. همه جا آب راه افتاده بود و پوتین‌ها تا نصفه در گِل چسبنده فرو می‌رفتند. روی سنگرِ فرمانده لشکر چادر بزرگی زده بودند. جلوی سنگر که رسیدند، چند جوان بسیجی عید را به آنها تبریک گفتند. آنها با عجله دور تا دور چادر را نخ می‌کشیدند. فرماندهان به همدیگر نگاه کردند و چند نفر از تعجّب شانه‌هایشان را بالا انداختند. یکی از آنها که قدّی کوتاه و ریشی بلند داشت، رو کرد به یکی از جوان‌های بسیجی و با لهجۀ ترکی پرسید: «اینها چیست؟»

بسیجی با لبخند جواب داد: «آقا مهدی خودش گفته است!»

مرد قدکوتاه همین طور که گِل پوتین‌ها را روی زمین می‌مالید، زیر لب گفت: «آخر برای چه؟»

و بعد بدون اینکه منتظر جواب کسی شود «یا الله» بلندی گفت و از درِ کوتاه سنگر داخل شد. پشت سر او، بقیّه هم یکی یکی سرها را خم و بند پوتین‌ها را شُل کردند. از سفرۀ هفت «سین» و هفت «شین» (انواع شیرینی) خبری نبود. در عوض، سفره‌ای پر از نامه در وسط سنگر پهن شده بود.

آقا مهدی و دو نفر بسیجی دیگر که تند تند نامه‌ها را باز می‌کردند، بلند شدند و مهمانان را در آغوش گرفتند و عید را تبریک گفتند. آقا مهدی وقتی تعجّب آنها را دید، با لبخندی که همیشه بر لب داشت، گفت: «اینها عیدی ماست، بچّه‌های دانش آموز فرستاده‌اند!»

همه یک صدا پرسیدند: «از کجا؟»

آقا مهدی دو دستش را در میان نامه‌ها برد و در حالی که آنها را بو می‌کرد، جواب داد: «از همه جایِ همه جا! همه جای ایران سرای من است».

بعد یکی از نقّاشی‌ها را که با سنجاق به دیوار چادر زده بود، نشان داد و گفت: «ببینید چه بلایی سر دشمن آورده است!»

هواپیمایی شبیه یک هندوانۀ بزرگ با دو بال کوتاه در حالی که هنوز چرخ‌هایش را جمع نکرده بود، تعدادی بمب را مثل یک شانۀ تخم مرغ روی تانک‌های دشمن خالی کرده بود. معلوم نبود هر تانک چند لوله دارد! سربازان دشمن مثل مهره‌های شطرنج، لابه لای تانک‌ها ریخته بودند و مداد رنگی سرخ، حسابی خونشان را ریخته بود. سمت راست نقّاشی، پسرکی بسیجی پرچم سبز رنگی در یک دست و اسلحه‌ای در دست دیگر داشت. بلندی پرچم از هواپیما بالاتر زده بود و اطراف میلۀ آن پر از گل و سبزه بود.

یکی از فرماندهان با خنده گفت: «جنگ یعنی این!»

آقا مهدی گفت: «داریم خوب‌هایش را جدا می‌کنیم تا نمایشگاهی از آثار دانش آموزان درست کنیم. برای همین رویشان را با نایلون جلد می‌کنیم تا باران خرابشان نکند. به برادرهای تبلیغات گفته‌ام، نقّاشی‌ها را دور تا دور چادرها آویزان کنند».

چند ساعت بعد، نقّاشی‌های بچّه‌ها دور تا دور چادر فرماندهی و گوشه و کنار سنگرها، آویخته شده بودند. آن روز تا غروب، آقا مهدی اطراف چادرها قدم می‌زد و گاهی چندین دقیقه در مقابل آن نامه‌های رنگارنگ می‌ایستاد و به آنها خیره می‌شد. او نامه‌های بچّه‌های مدارس را می‌بوسید و می‌گفت: «آنها هم در جبهه هستند؛ چون با این نامه‌ها به ما روحیه می‌دهند. این نقّاشی‌ها و نوشته‌ها نشان می‌دهند که بچّه‌ها هم به فکر ما هستند و برای پیروزی ما دعا می‌کنند. بچّه‌ها دلشان پاک است. دعای آنها پشتیبان ماست».

سرگذشت شهید مهدی باکری، حبیب یوسف زاده

separator line

حتماً بخوانید:

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا