دسته‌بندی نشده

قصه کوتاه کودکانه موش، خروس و گربه + نتیجه گیری داستان

داستان کوتاه کودکانه موش، خروس و گربه

روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سروگوشی آب بده. همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.

داستان کوتاه کودکانه موش، خروس و گربه

اون که تا حالا خروس ندیده بود، با خودش گفت: “وای چه موجود ترسناکی! عجب نوک و تاج بزرگی! حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم.” بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.

داستان کوتاه کودکانه موش، خروس و گربه

کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید. اون تا حالا گربه هم ندیده بود. پیش خودش گفت: “این چقدر حیوون خوشگلیه! عجب چشمایی. چه دم خوشرنگی داره.” همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.

موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده. مادرش بهش گفت: “ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی! اضلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن! اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.

خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست. اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده. گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.”

موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسید و اونو نجات داد. و تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.

separator line

نتیجه گیری داستان کوتاه کودکانه موش، خروس و گربه

از داستان کوتاه کودکانه موش، خروس و گربه نتیجه می گیریم که هیچ وقت از روی ظاهر کسی آنها را قضاوت نکنیم .

separator line

حتماً بخوانید:

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا